بهشت من
بهشت من
پارت هفدهم
الیا:پرهام(پسر خاله الیا)
پرهام:سلام ببخشید شما
الیا: پرهام اسکلی چیزی هستی الیا هستم
پرهام:الیا خودتی چقدر خانم شدی
الیا:حالا گمشو بیا تو
پرهام:چقدر هم بی تربیت تر شدی
الیا:نه اینکه خودت خیلی با ادبی
داشتم با پ هام بحث میکردم که مامان گفت
مامان:الیا کی بود
پرهام:سلام خاله
مامان:سلام پرهام جان بیا تو دم در واینستا
با پرهام رفتیم تو که پرهام میز رو دید که شیرینی و میوه اینا گذاشته بودیم
پرهام:خاله راضی به زحمت نبودیم چقدر شیرینی و میوه اوردین
بلند بلند زدم زیر خندا
الیا:وای ترکیدم از خنده واقعا فکر کردی اینا رو برای تو گذاشتیم
مامان:مرض پرهام جان امشب برای الیا داره خواستگار میاد
پرهام:اووووووو به به بلاخره یکی داره میاد اینو ببره خاله اگه کسی نمیومد خواستگاریش باید ترشی مینداختیش
مامان:اره والا
بابا امد با دیدن پرهام خوشحال شد نشستن باهم حرف زدن
منم داشتم به ماماگ کمک میکردم که ایسا از بالا صدام کردم
بابا و پرهام :ایسا امده ؟
الیا:اره خیلی وقته
بابا:ایسا بیا پایین ما هم ببینیمت
ایسا:بابا از خارج برای الیا لباس اوردم باید بپوشه
بدو بدو رفتم بالا ایسا یه لباس سفید خیلی خوشگل گرفت جلوم وا چقدر خوشگل بود
الیا:وایییی ممنونم
(نویسنده:خدا بده از این خواهرا امین )
ایسا:بدو بپوش الان خواستگارت میاد..... راستی الیا پسره شغلش چی؟
الیا:استاد دانشگاهمه
ایسا:چی؟؟؟؟ مامان بابا میدونن
الیا:نه
ایسا:وای از دست تو چرا بهشون نگفتی
الیا:مهمه؟
ایسا:میفهمی پای ایندت وسطه
الیا:من میشناسمش 1 ماه باهاشم
ایسا:فقط 1 ماه هرکی میخواد ازدواج کنه حداقل دو سال با هم ق ار میزارن بعد تو اون فقط 1 ماه که باهمین
الیا:نگاه کن بعدا درباره اینا حرف میزنیم فعلا من باید برم
لباسو از دست ایسا قاپیدم بدو بدو رفتم تو اتاقم درو قفل کردم لباسمو عوض کردم و شروع کردم به ارایش کردن
(بچه ها ببخشید امروز عروسی بودم فقط تونستم دو پارت بزارم قول میدم فردا 4 پارت بزارم)
پارت هفدهم
الیا:پرهام(پسر خاله الیا)
پرهام:سلام ببخشید شما
الیا: پرهام اسکلی چیزی هستی الیا هستم
پرهام:الیا خودتی چقدر خانم شدی
الیا:حالا گمشو بیا تو
پرهام:چقدر هم بی تربیت تر شدی
الیا:نه اینکه خودت خیلی با ادبی
داشتم با پ هام بحث میکردم که مامان گفت
مامان:الیا کی بود
پرهام:سلام خاله
مامان:سلام پرهام جان بیا تو دم در واینستا
با پرهام رفتیم تو که پرهام میز رو دید که شیرینی و میوه اینا گذاشته بودیم
پرهام:خاله راضی به زحمت نبودیم چقدر شیرینی و میوه اوردین
بلند بلند زدم زیر خندا
الیا:وای ترکیدم از خنده واقعا فکر کردی اینا رو برای تو گذاشتیم
مامان:مرض پرهام جان امشب برای الیا داره خواستگار میاد
پرهام:اووووووو به به بلاخره یکی داره میاد اینو ببره خاله اگه کسی نمیومد خواستگاریش باید ترشی مینداختیش
مامان:اره والا
بابا امد با دیدن پرهام خوشحال شد نشستن باهم حرف زدن
منم داشتم به ماماگ کمک میکردم که ایسا از بالا صدام کردم
بابا و پرهام :ایسا امده ؟
الیا:اره خیلی وقته
بابا:ایسا بیا پایین ما هم ببینیمت
ایسا:بابا از خارج برای الیا لباس اوردم باید بپوشه
بدو بدو رفتم بالا ایسا یه لباس سفید خیلی خوشگل گرفت جلوم وا چقدر خوشگل بود
الیا:وایییی ممنونم
(نویسنده:خدا بده از این خواهرا امین )
ایسا:بدو بپوش الان خواستگارت میاد..... راستی الیا پسره شغلش چی؟
الیا:استاد دانشگاهمه
ایسا:چی؟؟؟؟ مامان بابا میدونن
الیا:نه
ایسا:وای از دست تو چرا بهشون نگفتی
الیا:مهمه؟
ایسا:میفهمی پای ایندت وسطه
الیا:من میشناسمش 1 ماه باهاشم
ایسا:فقط 1 ماه هرکی میخواد ازدواج کنه حداقل دو سال با هم ق ار میزارن بعد تو اون فقط 1 ماه که باهمین
الیا:نگاه کن بعدا درباره اینا حرف میزنیم فعلا من باید برم
لباسو از دست ایسا قاپیدم بدو بدو رفتم تو اتاقم درو قفل کردم لباسمو عوض کردم و شروع کردم به ارایش کردن
(بچه ها ببخشید امروز عروسی بودم فقط تونستم دو پارت بزارم قول میدم فردا 4 پارت بزارم)
۴.۰k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.