تاوان انتخاب (پارت۵)
اروم در گوش جونگ کوک زمزمه کردم
+ار/باب اینجا چه خبره ؟ این لباس و این اتفاقا توسط از/باب کیم خیلی برام عجیبه.شما خبر دارین؟ آخه اینجا چه خبره ؟ نقش من این وسط چیه؟؟
جونگ کوک سعی میکرد خونسردی خودش رو حفظ کنه.
_منم نمیدونم. تهیونگ از غلطا نمی کرد. اونم با یه کلف/ت..! منتظر باش مهمونا گورشونو گم کنن، بالاخره می فهمیم.
سر تکون دادم و لبخند. فیکی به مادر کوک که چشماشو ریز کرده بود و بمن نگاه می کرد، زدم.
جونگ کوک در گوشم پرسید
_راستی، اسمت چیه بچه
بچه؟
ودف!
+خب.. اسمم ا.ت هستش. تازه ۱۷ سالم شده. از بچگیم همینجا بودم و مادرم منو اینجا به دنیا آورده. من بچگی شمارو به یاد دارم اربا/ب جئون. ار/باب کیم بزرگتر بودن.
جونگ کوک پوف کلافه ای کشید
_خیلی حرف می زنی، یادم باشه بهت رو ندم.
با این حرفش حس بدی بهم دست داد. آره خب ، اون منو یه اشغالم حساب نمی کنه..
بعد از رفتن مهمونا، خانواده کیم، یعنی اون دو برادر و پدر و مادرشون، دور هم نشسته بودن و منتظر توضیح بودن. تهیونگ رو مقصر می دونستن.
پ/تهیونگ = باورم نمیشه، تهیونگ خیلی احمقی! ابرومونو پیش اون همه آدم بردی. من انتظار داشتم یه دختر درست و حسابی از یه خانواده معروف پیدا کنی.. نه اینکه یه دختر بچه ند/یمه زاده برداری بیا!! الان چجوری این گندی که زدی رو جمع کنیم؟ گفتی سورپرایز ولی نگفتی میخوای سکتم بدی پسر!!
م/جونگ کوک= عزیزم اروم باش، این همه هیجان واسه قلبت خوب نیس..
یا تهیونگاا! نمیخوای توضیح بدی؟؟ هدفت فقط زیر سوال بردن گروه تجاری مون بود؟؟ میدونی از فردا صبح سهام هامون چقدر سقوط می کنن؟؟؟
تهیونگ خونسرد و اروم بهشون خیره شده بود. به جونگ کوک نگاه کرد.
=تو نمی خوای چیزی بگی؟
کوک پوزخندی زد.
_فعلا نه.
تهیونگ روبه آقای کیم و خانم جئون کرد.
=مسخرم کنین، تحقیرم کنین، از ارث محرومم کنین، از خونه بیرونم کنین، منو به بار فحش ببندین، هر کاری میخواین بکنین.. ولی من اون دخترو می خوام. فقط اون..
پ/تهیونگ= تهیونگ.. تهیووونگ (با داد) داری با خودت چیکار می کنی پسر؟؟ زندگی شاهانه ای که برات ساختمو داری برای یه دختر کلف/ت به باد میدی؟؟
جونگ کوک با خونسردی پرسید
_اخه چرا تهیونگ؟ دلیلتو بگو
=دوسش دارم
_ولی اون دختره انگار از هیچی خبر نداره. شاید اصلا نخوادت.
م/جونگ کوک خندید= نخوادش؟؟ کوک پسرم چرت نگو.
پ/تهیونگ= تهیونگ، من نمی ذارم باهاش نامزد کنی یا ازدواج کنی. حتی نمی تونی اونو به عنوان دوست دخترت داشته باشی. ولی می تونم کاری کنم که باهم تو را/بطه باشین. حتی میتونی وارث گروه تجاری کیم رو از اون بدنیا بیاری، ولی نمی تونه عروس من باشه. باید با دختر هوانگ ازدواج کنی. بخاطر شراکت مون. دخترش که تازه از آمریکا برگشته.
تهیونگ با کلافگی چنگی به موهاش زد
= داری میگی اون فقط میتونه معشو/قه من باشه؟؟ بابا! فقط بخاطر اینکه یه ند/یمه اس؟؟؟؟
تهیونگ کتش رو برداشت و بی توجه به اونا اونجا رو ترک کرد.
م/کوک= یااا تهیونگااا داری کجا میری ؟؟
=امشب میرم خونه خودم، میخوام یکم تنها باشم.
تو حیاط عمارت داشتم قدم می زدم که ار/باب کیم رو دیدم داشت با کلافگی به طرف ماشینش می رفت.
مردد بودم که برم به طرفش یا نه.
اما باید می فهمیدم که چرا منو عروسک خیمه شب بازی خودشون کردن.
به طرفش دوییدم.
+ار/باااب کیم!! ار/باااب یه لحظه وایسیدددد
تهیونگ خنده ریزی کرد
=یااا چرااا داد می زنییی
+خودتونم که دااارین داااد می زنیننن
بالاخره به یک متریش رسیدم.
+ار/باب من واقعا نمیدونم چه خبره. میشه لطفاً بگید چرا امشب برام لباس فرستادین، اون یادداشت و اون مراسم.. من چیکاره بودم؟؟
تهیونگ، لبخند مهربونی زد
=درسته الان نه جاشه نه وقتشه، ولی ا.ت، من دوستت دارم، از همون ۱۴، ۱۵ سالگیت. تو دختر شیطو/ن و پر انرژی بودی. برام جالب بود که با وجود اینکه تنها بودی و همه آدم های زندگیتو از دست داده بودی، با وجود اینکه فقط یه خدمت کار ساده تو این عمارت بزرگ بودی. همیشه از دور حواسم بهت بود. تو برام پر از امید بودی. الهام بخش بودی و هستی. ولی نمی فهمم چرا از من می ترسی و جلوم خجالتی میشی. مث اینکه باهام راحت نیستی...
لپام گل انداخته بود و به نوک کفش های براق تهیونگ خیره شده بودم.
+ببخشید میتونم برم؟
تهیونگ لبخند تلخی زد. جوری که انگار راضی نباشه
و سر تکون داد.
با قدم های اروم ازش فاصله گرفتم و به طرف داخل عمارت قدم بر داشتم.
تو نصفه راه بودم که صدای بسته شدن در های بزرگ عمارت رو شنیدم. برگشتم به ته حیاط نگاه کردم.
اون رفته بود...
حمایت ؟ 🥹💞
#فیکیشن #بی_تی_اس #فیک_کوک #فیک_تهیونگ #جونگ_کوک #فیک_بی_تی_اس #فیک_جدید #فیک
+ار/باب اینجا چه خبره ؟ این لباس و این اتفاقا توسط از/باب کیم خیلی برام عجیبه.شما خبر دارین؟ آخه اینجا چه خبره ؟ نقش من این وسط چیه؟؟
جونگ کوک سعی میکرد خونسردی خودش رو حفظ کنه.
_منم نمیدونم. تهیونگ از غلطا نمی کرد. اونم با یه کلف/ت..! منتظر باش مهمونا گورشونو گم کنن، بالاخره می فهمیم.
سر تکون دادم و لبخند. فیکی به مادر کوک که چشماشو ریز کرده بود و بمن نگاه می کرد، زدم.
جونگ کوک در گوشم پرسید
_راستی، اسمت چیه بچه
بچه؟
ودف!
+خب.. اسمم ا.ت هستش. تازه ۱۷ سالم شده. از بچگیم همینجا بودم و مادرم منو اینجا به دنیا آورده. من بچگی شمارو به یاد دارم اربا/ب جئون. ار/باب کیم بزرگتر بودن.
جونگ کوک پوف کلافه ای کشید
_خیلی حرف می زنی، یادم باشه بهت رو ندم.
با این حرفش حس بدی بهم دست داد. آره خب ، اون منو یه اشغالم حساب نمی کنه..
بعد از رفتن مهمونا، خانواده کیم، یعنی اون دو برادر و پدر و مادرشون، دور هم نشسته بودن و منتظر توضیح بودن. تهیونگ رو مقصر می دونستن.
پ/تهیونگ = باورم نمیشه، تهیونگ خیلی احمقی! ابرومونو پیش اون همه آدم بردی. من انتظار داشتم یه دختر درست و حسابی از یه خانواده معروف پیدا کنی.. نه اینکه یه دختر بچه ند/یمه زاده برداری بیا!! الان چجوری این گندی که زدی رو جمع کنیم؟ گفتی سورپرایز ولی نگفتی میخوای سکتم بدی پسر!!
م/جونگ کوک= عزیزم اروم باش، این همه هیجان واسه قلبت خوب نیس..
یا تهیونگاا! نمیخوای توضیح بدی؟؟ هدفت فقط زیر سوال بردن گروه تجاری مون بود؟؟ میدونی از فردا صبح سهام هامون چقدر سقوط می کنن؟؟؟
تهیونگ خونسرد و اروم بهشون خیره شده بود. به جونگ کوک نگاه کرد.
=تو نمی خوای چیزی بگی؟
کوک پوزخندی زد.
_فعلا نه.
تهیونگ روبه آقای کیم و خانم جئون کرد.
=مسخرم کنین، تحقیرم کنین، از ارث محرومم کنین، از خونه بیرونم کنین، منو به بار فحش ببندین، هر کاری میخواین بکنین.. ولی من اون دخترو می خوام. فقط اون..
پ/تهیونگ= تهیونگ.. تهیووونگ (با داد) داری با خودت چیکار می کنی پسر؟؟ زندگی شاهانه ای که برات ساختمو داری برای یه دختر کلف/ت به باد میدی؟؟
جونگ کوک با خونسردی پرسید
_اخه چرا تهیونگ؟ دلیلتو بگو
=دوسش دارم
_ولی اون دختره انگار از هیچی خبر نداره. شاید اصلا نخوادت.
م/جونگ کوک خندید= نخوادش؟؟ کوک پسرم چرت نگو.
پ/تهیونگ= تهیونگ، من نمی ذارم باهاش نامزد کنی یا ازدواج کنی. حتی نمی تونی اونو به عنوان دوست دخترت داشته باشی. ولی می تونم کاری کنم که باهم تو را/بطه باشین. حتی میتونی وارث گروه تجاری کیم رو از اون بدنیا بیاری، ولی نمی تونه عروس من باشه. باید با دختر هوانگ ازدواج کنی. بخاطر شراکت مون. دخترش که تازه از آمریکا برگشته.
تهیونگ با کلافگی چنگی به موهاش زد
= داری میگی اون فقط میتونه معشو/قه من باشه؟؟ بابا! فقط بخاطر اینکه یه ند/یمه اس؟؟؟؟
تهیونگ کتش رو برداشت و بی توجه به اونا اونجا رو ترک کرد.
م/کوک= یااا تهیونگااا داری کجا میری ؟؟
=امشب میرم خونه خودم، میخوام یکم تنها باشم.
تو حیاط عمارت داشتم قدم می زدم که ار/باب کیم رو دیدم داشت با کلافگی به طرف ماشینش می رفت.
مردد بودم که برم به طرفش یا نه.
اما باید می فهمیدم که چرا منو عروسک خیمه شب بازی خودشون کردن.
به طرفش دوییدم.
+ار/باااب کیم!! ار/باااب یه لحظه وایسیدددد
تهیونگ خنده ریزی کرد
=یااا چرااا داد می زنییی
+خودتونم که دااارین داااد می زنیننن
بالاخره به یک متریش رسیدم.
+ار/باب من واقعا نمیدونم چه خبره. میشه لطفاً بگید چرا امشب برام لباس فرستادین، اون یادداشت و اون مراسم.. من چیکاره بودم؟؟
تهیونگ، لبخند مهربونی زد
=درسته الان نه جاشه نه وقتشه، ولی ا.ت، من دوستت دارم، از همون ۱۴، ۱۵ سالگیت. تو دختر شیطو/ن و پر انرژی بودی. برام جالب بود که با وجود اینکه تنها بودی و همه آدم های زندگیتو از دست داده بودی، با وجود اینکه فقط یه خدمت کار ساده تو این عمارت بزرگ بودی. همیشه از دور حواسم بهت بود. تو برام پر از امید بودی. الهام بخش بودی و هستی. ولی نمی فهمم چرا از من می ترسی و جلوم خجالتی میشی. مث اینکه باهام راحت نیستی...
لپام گل انداخته بود و به نوک کفش های براق تهیونگ خیره شده بودم.
+ببخشید میتونم برم؟
تهیونگ لبخند تلخی زد. جوری که انگار راضی نباشه
و سر تکون داد.
با قدم های اروم ازش فاصله گرفتم و به طرف داخل عمارت قدم بر داشتم.
تو نصفه راه بودم که صدای بسته شدن در های بزرگ عمارت رو شنیدم. برگشتم به ته حیاط نگاه کردم.
اون رفته بود...
حمایت ؟ 🥹💞
#فیکیشن #بی_تی_اس #فیک_کوک #فیک_تهیونگ #جونگ_کوک #فیک_بی_تی_اس #فیک_جدید #فیک
۱۳.۷k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.