تاوان انتخاب(پارت۶)
به اتاق خدمت کار ها رفتم و دراز کشیدم. به سقف خیره شده بودم و هر کاری می کردم خوابم نمی گرفت.
«ار/باب کیم تو آرزوی هر دختری هستی، جنتلمنی ، خوشتیپی و بی اندازه مهربونی. برای ند/یمه ی بدبختی مثل من، مثل بلیط بهشت می مونی، مثل یه رویا.. شاید از حماقتم باشه.
مطمئنا رو هر دختری دست بذاری، عاشقت میشه،
ولی متاسفم،
اون دختر ،
من نیستم....»
از جام بلند شدم، خوابم نمی گرفت
گفتم برم یکم تو حیاط عمارت بشینم..
هوا خیلی سرد بود، کت بافتنی که اجوما برام بافته بود رو روی شونم انداختم و راه افتادم.
ساعت دیواری راهروی عمارت نشون میداد که ۳ شبه!!
روی پله دوم حیاط عمارت نشستم.
همون طور که داشتم به ستاره ها نگاه می کردم،
صدای جونگ کوک زهره ترکم کرد...
_دختره ی احمق تو این سرما اومده نشسته حیاط
+اربا/ب جئون منو ترسوندین..
بی تفاوت اومد کنارم نشست و پتویی که دور خودش آورده بود رو، دور من پیچید.
+لازم نیست، خواهش می کنم سردتون میشه
_مهم نیس
و منتظر جواب از من نموند.
اروم تشکر کردم
+ممنونم
سر تکون داد.
_متوجه شدم هیشکی رو نداری، حتی به دوست. یکیو نداری که باهاش درد و دل کنی. میدونم به قیافش نمیاد ، ولی میتونی بهم اعتماد کنی.
سرمو انداختم پایین.
+آخه چی بگم..
_دلت پره انگار
و خندید.
_اصلا چجوری اومدی رسیدی به این عمارت.
+مادرم سر زا مرده بود و منو به اجوما سپرده بود. تمام زندگیم تو همین عمارت گذشته. هیچی از پدرم نمی دونم و هیچ فامیلی نمیشناسم. اجوما بزرگم کرده ازش ممنونم. دختر همسن من هم بین خدمتکارا نداشتیم ، برای همین هیچ دوستی ندارم.
_ آرزوت چیه؟
+آرزوم اینه که یه خونواده داشته باشم.
جونگ کوک نفس کلافه ای بیرون داد.
_منم وقتی ۷ سالم بود، مادرم با پدر تهیونگ ازدواج کرد. همه اموال پدرم-جئون بزرگ رو با شرکت کیم شریک شدیم. و نصف نصف عه. ولی طبق رسوم، همه ی اموال به اونی میرسه که اولین وارث پسر رو بدنیا بیاره.
و حالا بین منو تهیونگ هر کدوم زودتر یه پسر بدنیا بیاریم، همه چیز مال اون میشه.
دهنم از تعجب باز مونده بود
+خدای من! چه رقابتی..
_من از تهیونگ و پدرش متنفرم، و از مادرم متنفرم که این ازدواجو کرده.
+متاسفم.
_تو تهیونگو دوست نداری مگه نه؟
سرم رو انداختم پایین.
+می دونم گستاخی بزرگیه ، ولی من ایشون رو به چشم برادرم می بینم. من.. چطور بگم...
و مشغول ور رفتن با انگشتام شدم...
+راستش من..
_از اینکه ردت کنم نترس....
خدای من!!!
قلبم داشت تند می زد!
اون از کجا فهمیده؟
که من پنهانی از ۱۵ سالگیم عاشقشم و همش بهش فکر می کنم؟؟
از کجا فهمیده؟؟؟
با جدیت ادامه داد
_برام بچه بیار. تهیونگو بیخیال ، اونو بسپرش به من. اون ترسوعه. اگه ببینه من پشتتم ، جوری میره که پشت سرم نگاه نمی کنه.
+ولی ار/باب..
_چیه شوکه شدی؟!
در حالیکه داشت از جاش بلند میشد و به طرف عمارت می رفت برای آخرین بار گفت
_انتخاب کن.
من یا تهیونگ؟!
خدای من!
مردی که دوسم داره
یا مردی که دوسش دارم ؟
من باید کدومو انتخاب کنم؟
نکنه آخرش پشیمونی باشه؟؟
حمایت؟ 💜
#فیکیشن #فیک #بی_تی_اس #ندیمه #تاوان_انتخاب #فیک_کوک #فیک_تهیونگ #فیک_بی_تی_اس #تهیونگ #جونگ_کوک
«ار/باب کیم تو آرزوی هر دختری هستی، جنتلمنی ، خوشتیپی و بی اندازه مهربونی. برای ند/یمه ی بدبختی مثل من، مثل بلیط بهشت می مونی، مثل یه رویا.. شاید از حماقتم باشه.
مطمئنا رو هر دختری دست بذاری، عاشقت میشه،
ولی متاسفم،
اون دختر ،
من نیستم....»
از جام بلند شدم، خوابم نمی گرفت
گفتم برم یکم تو حیاط عمارت بشینم..
هوا خیلی سرد بود، کت بافتنی که اجوما برام بافته بود رو روی شونم انداختم و راه افتادم.
ساعت دیواری راهروی عمارت نشون میداد که ۳ شبه!!
روی پله دوم حیاط عمارت نشستم.
همون طور که داشتم به ستاره ها نگاه می کردم،
صدای جونگ کوک زهره ترکم کرد...
_دختره ی احمق تو این سرما اومده نشسته حیاط
+اربا/ب جئون منو ترسوندین..
بی تفاوت اومد کنارم نشست و پتویی که دور خودش آورده بود رو، دور من پیچید.
+لازم نیست، خواهش می کنم سردتون میشه
_مهم نیس
و منتظر جواب از من نموند.
اروم تشکر کردم
+ممنونم
سر تکون داد.
_متوجه شدم هیشکی رو نداری، حتی به دوست. یکیو نداری که باهاش درد و دل کنی. میدونم به قیافش نمیاد ، ولی میتونی بهم اعتماد کنی.
سرمو انداختم پایین.
+آخه چی بگم..
_دلت پره انگار
و خندید.
_اصلا چجوری اومدی رسیدی به این عمارت.
+مادرم سر زا مرده بود و منو به اجوما سپرده بود. تمام زندگیم تو همین عمارت گذشته. هیچی از پدرم نمی دونم و هیچ فامیلی نمیشناسم. اجوما بزرگم کرده ازش ممنونم. دختر همسن من هم بین خدمتکارا نداشتیم ، برای همین هیچ دوستی ندارم.
_ آرزوت چیه؟
+آرزوم اینه که یه خونواده داشته باشم.
جونگ کوک نفس کلافه ای بیرون داد.
_منم وقتی ۷ سالم بود، مادرم با پدر تهیونگ ازدواج کرد. همه اموال پدرم-جئون بزرگ رو با شرکت کیم شریک شدیم. و نصف نصف عه. ولی طبق رسوم، همه ی اموال به اونی میرسه که اولین وارث پسر رو بدنیا بیاره.
و حالا بین منو تهیونگ هر کدوم زودتر یه پسر بدنیا بیاریم، همه چیز مال اون میشه.
دهنم از تعجب باز مونده بود
+خدای من! چه رقابتی..
_من از تهیونگ و پدرش متنفرم، و از مادرم متنفرم که این ازدواجو کرده.
+متاسفم.
_تو تهیونگو دوست نداری مگه نه؟
سرم رو انداختم پایین.
+می دونم گستاخی بزرگیه ، ولی من ایشون رو به چشم برادرم می بینم. من.. چطور بگم...
و مشغول ور رفتن با انگشتام شدم...
+راستش من..
_از اینکه ردت کنم نترس....
خدای من!!!
قلبم داشت تند می زد!
اون از کجا فهمیده؟
که من پنهانی از ۱۵ سالگیم عاشقشم و همش بهش فکر می کنم؟؟
از کجا فهمیده؟؟؟
با جدیت ادامه داد
_برام بچه بیار. تهیونگو بیخیال ، اونو بسپرش به من. اون ترسوعه. اگه ببینه من پشتتم ، جوری میره که پشت سرم نگاه نمی کنه.
+ولی ار/باب..
_چیه شوکه شدی؟!
در حالیکه داشت از جاش بلند میشد و به طرف عمارت می رفت برای آخرین بار گفت
_انتخاب کن.
من یا تهیونگ؟!
خدای من!
مردی که دوسم داره
یا مردی که دوسش دارم ؟
من باید کدومو انتخاب کنم؟
نکنه آخرش پشیمونی باشه؟؟
حمایت؟ 💜
#فیکیشن #فیک #بی_تی_اس #ندیمه #تاوان_انتخاب #فیک_کوک #فیک_تهیونگ #فیک_بی_تی_اس #تهیونگ #جونگ_کوک
۸.۸k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.