همین که مریم از کوچه باریک وارد کوچه ما که عریض تر بود شد
همین که مریم از کوچه باریک وارد کوچه ما که عریض تر بود شد بدون اینکه پیش بینی کنم چه کسی پشت سرش داره میاد در فاصله چند قدمی روبروی مریم قرار گرفتم
حرکت انتقامی رو بی خیال شدم و عقل بهم نهیب زد و گفت : عباس یه جمله محبت آمیز بهش بگو...!
بلافاصله همون جمله پدر بزرگم رو گفتم : سلااااام« دختر گل گلابی مایه خونه خرابی »
در زمانیکه مشغول ادای اون جمله بودم دیدم مریم با حرکات لب و دهنش می خواد چیزی به من بفهمونه و خیلی مضطرب هست ...
به محضی که آخرین کلمه اون جمله از دهنم خارج شد و مریم هم از کنارم عبور کرد یه دفه دیدم یه نفر از همون کوچه باریک بیرون اومد و مقابل من قرار گرفت
فکر می کنین اون شخص کی بود؟
به ذهنتون فشار نیارین....
اون شخص کسی نبود جز بابای مریم یعنی همون قصابی که به دیدن و ریختن خون عادت داشت ....!!🥴☠️
تازه فهمیدم که طفلک مریم با ایما و اشاره لب و صورت و چشم می خواسته به من بفهمونه که تا دقایقی دیگه قراره دهنم سرویس بشه...!!!🥴
پدر مریم جمله ای رو که به مریم گفته بودم نشنیده بود ولی حس شیشمش انگار قوی بود و یه چیزایی احساس کرده بود ، سعی کردم به خودم مسلط باشم ولی وقتی با بابای مریم چشم تو چشم یا به قول امروزیا فیس تو فیس شدم موهای تنم سیخ شد و یه سلااام دست و پا شکسته ای کردم اونم هنوز از کنارم رد نشده بود در حالیکه بخاطر نقصِ چشمش نگاهش به چپ بود و از راست با من صحبت می کرد ...!!🥴 برگشت گفت : دفه آخرت باشه اینجا می بینمت...! در این لحظه بیشتر از اونی که بترسم از نگاه چپ اندر قیچی بابای مریم خنده ام گرفت.....!! 🥴
ولی زبونم بند اومده بود ..
خدا وکیلی خیلی ترسیده بودم مخصوصا اینکه دیدم یه وسیله ای مثل کارد یا ساطور دستش گرفته، با این حال وقتی برای بار دوم اون چشم باباغوریشو دیدم خنده طولانی تری کردم و یاد ماشینهای پیکان قدیمی افتادم که سِنتِر بولت بریده بودن و تو خیابونا سر ماشین یه طرف می رفت و ته ماشین هم یه طرف دیگه ...!!🥴
بی معطلی محل رو ترک کردم و بی خیال چشمای سگی مریم شدم..!
نزدیک غروب وقتی نون خریده بودم و در حال مراجعت به منزل بودم ،دیدم جلوی خونمون چند نفر جمع شدن
نزدیکتر شدم ...
دیدم پدر مریم همون قصاب خشن داره با صدای بلند با دائیم که اون شب مهمون ما بود صحبت می کنه قصد داشتم پشت یه ماشین که در چند متری خونمون پارک بود مخفی بشم که دائی جان منو دید و صدام زد در حالیکه از استرس نصف نون تافتونی که خریده بودم رو خورده بودم و از طرفی هم ترس بر من غالب شده بود و جرات مخالفت با دایی جان رو نداشتم جلو رفتم ...
ظاهراً مریم جمله ای که من ظهر اون روز تو کوچه بهش گفته بودم رو حالا به اجبار از سر تهدید پدرش و یا به قصد تیر تو پر کردن من گذاشته بود کف دست باباش...!!!
حرکت انتقامی رو بی خیال شدم و عقل بهم نهیب زد و گفت : عباس یه جمله محبت آمیز بهش بگو...!
بلافاصله همون جمله پدر بزرگم رو گفتم : سلااااام« دختر گل گلابی مایه خونه خرابی »
در زمانیکه مشغول ادای اون جمله بودم دیدم مریم با حرکات لب و دهنش می خواد چیزی به من بفهمونه و خیلی مضطرب هست ...
به محضی که آخرین کلمه اون جمله از دهنم خارج شد و مریم هم از کنارم عبور کرد یه دفه دیدم یه نفر از همون کوچه باریک بیرون اومد و مقابل من قرار گرفت
فکر می کنین اون شخص کی بود؟
به ذهنتون فشار نیارین....
اون شخص کسی نبود جز بابای مریم یعنی همون قصابی که به دیدن و ریختن خون عادت داشت ....!!🥴☠️
تازه فهمیدم که طفلک مریم با ایما و اشاره لب و صورت و چشم می خواسته به من بفهمونه که تا دقایقی دیگه قراره دهنم سرویس بشه...!!!🥴
پدر مریم جمله ای رو که به مریم گفته بودم نشنیده بود ولی حس شیشمش انگار قوی بود و یه چیزایی احساس کرده بود ، سعی کردم به خودم مسلط باشم ولی وقتی با بابای مریم چشم تو چشم یا به قول امروزیا فیس تو فیس شدم موهای تنم سیخ شد و یه سلااام دست و پا شکسته ای کردم اونم هنوز از کنارم رد نشده بود در حالیکه بخاطر نقصِ چشمش نگاهش به چپ بود و از راست با من صحبت می کرد ...!!🥴 برگشت گفت : دفه آخرت باشه اینجا می بینمت...! در این لحظه بیشتر از اونی که بترسم از نگاه چپ اندر قیچی بابای مریم خنده ام گرفت.....!! 🥴
ولی زبونم بند اومده بود ..
خدا وکیلی خیلی ترسیده بودم مخصوصا اینکه دیدم یه وسیله ای مثل کارد یا ساطور دستش گرفته، با این حال وقتی برای بار دوم اون چشم باباغوریشو دیدم خنده طولانی تری کردم و یاد ماشینهای پیکان قدیمی افتادم که سِنتِر بولت بریده بودن و تو خیابونا سر ماشین یه طرف می رفت و ته ماشین هم یه طرف دیگه ...!!🥴
بی معطلی محل رو ترک کردم و بی خیال چشمای سگی مریم شدم..!
نزدیک غروب وقتی نون خریده بودم و در حال مراجعت به منزل بودم ،دیدم جلوی خونمون چند نفر جمع شدن
نزدیکتر شدم ...
دیدم پدر مریم همون قصاب خشن داره با صدای بلند با دائیم که اون شب مهمون ما بود صحبت می کنه قصد داشتم پشت یه ماشین که در چند متری خونمون پارک بود مخفی بشم که دائی جان منو دید و صدام زد در حالیکه از استرس نصف نون تافتونی که خریده بودم رو خورده بودم و از طرفی هم ترس بر من غالب شده بود و جرات مخالفت با دایی جان رو نداشتم جلو رفتم ...
ظاهراً مریم جمله ای که من ظهر اون روز تو کوچه بهش گفته بودم رو حالا به اجبار از سر تهدید پدرش و یا به قصد تیر تو پر کردن من گذاشته بود کف دست باباش...!!!
- ۱۱.۱k
- ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط