دایی جان که معلم آموزش و پرورش بود و مقید به اخلاق و رفتا
دایی جان که معلم آموزش و پرورش بود و مقید به اخلاق و رفتار معقول، در رابطه با ادعای آقای قصاب ازم توضیح خواست و منم بعد از کمی مِن مِن کردن تکذیب کردم
اون شب با درایت دایی جان قضیه ختم به خیر شد و آقای قصاب که قصد نسق کشی داشت به هدفش نرسید ...
بعد از دور شدن آقای قصاب از منزل ما زمانیکه قصد ورود به منزل داشتم به دایی جان تعارف کردم اول وارد منزل بشه ولی دایی جان اصرار کرد که من اول وارد خونه بشم که البته خیلی برام عجیب بود که چرا دایی جان اصرار داره من اول وارد خونه بشم...!!🤔
همینکه با رضایتمندی و خیلی خجسته پامو داخل حیاط گذاشتم یه دفه دایی جان با دست سنگینش یه دونه پس گردنی محکم بهم زد و با یه لقد که به ماتحتم زد گفت : حمال بیشعور تو خجالت نمیکشی
دنبال دختر مردم افتادی؟
وقتی چک و لقد رو خوردم دوزاریم افتاد که دایی جان چقدر اصرار داشته من اول وارد خونه بشم تا یه وقت قسر در نرم.....!!
🥴
در این لحظه مادرم که در زمان مکالمه قصاب با دایی جان در جریان موضوع قرار گرفته بود هم همدست دایی جان شد و یه دونه لنگ کفش به شکل کاملا حرفه ای به طرفم پرتاب کرد که مثل همیشه نشونه گیریش حرف نداشت و مستقیم خورد تو ملاجم و بازم مثل همیشه گفت : اگه بابات زنده بود امشب جات تو خونه نبود....!!!🥴
خلاصه اون شب تیر و ترکش از همه طرف به سراغم اومد و خواهر و برادر و زمین و آسمون منو سرزنش کردن...!!
خدا بیامرزه مادر بزرگمو که اون شب تنها حامی من بود
آخر شب یه ظرف چلو قرمه سبزی برام آورد تو زیر زمین و یه قاچ خربزه مشهدی هم کنارش
شام رو که خوردم هوس ته دیگ کردم که همیشه تو خونه ما سر ته دیگ دعوا بود ..
با امید به اینکه فضای خونه آرووم شده و دایی جان و مادرم بی خیال شدن اومدم پشت در اتاق نشیمن دیدم هنوز سفره شام رو جمع نکردن، با صدای قاشق و چنگال اعلام حضور کردم و تقاضای ته دیگ قابلمه رو کردم که ناگهان دایی جان با صدای بلند گفت : بچه پر رو خجالت بکش اصلا کی به تو شام داده که حالا ته دیگ هم می خوای...!!!👋
خب دوستان سرتونو درد نیارم
فقط بگم که بعد از این ماجرا ده سال ساکن تهران شدم و دیگه مریم رو ندیدم
چند سال پیش اتفاقی رفتم محل قدیممون
مریم رو از دور با دختر و پسر بزرگش دیدم و تمام اون صحنه هایی که براتون روایت کردم تداعی شد دلم می خواست باهاش روبرو بشم ولی زندگی هر دوتامون عوض شده بود و روزگار مسیر دیگه ای برامون تعیین کرده بود....!!
روزگار همتون خوش
شاد و پیروز و سربلند باشید👋
اون شب با درایت دایی جان قضیه ختم به خیر شد و آقای قصاب که قصد نسق کشی داشت به هدفش نرسید ...
بعد از دور شدن آقای قصاب از منزل ما زمانیکه قصد ورود به منزل داشتم به دایی جان تعارف کردم اول وارد منزل بشه ولی دایی جان اصرار کرد که من اول وارد خونه بشم که البته خیلی برام عجیب بود که چرا دایی جان اصرار داره من اول وارد خونه بشم...!!🤔
همینکه با رضایتمندی و خیلی خجسته پامو داخل حیاط گذاشتم یه دفه دایی جان با دست سنگینش یه دونه پس گردنی محکم بهم زد و با یه لقد که به ماتحتم زد گفت : حمال بیشعور تو خجالت نمیکشی
دنبال دختر مردم افتادی؟
وقتی چک و لقد رو خوردم دوزاریم افتاد که دایی جان چقدر اصرار داشته من اول وارد خونه بشم تا یه وقت قسر در نرم.....!!
🥴
در این لحظه مادرم که در زمان مکالمه قصاب با دایی جان در جریان موضوع قرار گرفته بود هم همدست دایی جان شد و یه دونه لنگ کفش به شکل کاملا حرفه ای به طرفم پرتاب کرد که مثل همیشه نشونه گیریش حرف نداشت و مستقیم خورد تو ملاجم و بازم مثل همیشه گفت : اگه بابات زنده بود امشب جات تو خونه نبود....!!!🥴
خلاصه اون شب تیر و ترکش از همه طرف به سراغم اومد و خواهر و برادر و زمین و آسمون منو سرزنش کردن...!!
خدا بیامرزه مادر بزرگمو که اون شب تنها حامی من بود
آخر شب یه ظرف چلو قرمه سبزی برام آورد تو زیر زمین و یه قاچ خربزه مشهدی هم کنارش
شام رو که خوردم هوس ته دیگ کردم که همیشه تو خونه ما سر ته دیگ دعوا بود ..
با امید به اینکه فضای خونه آرووم شده و دایی جان و مادرم بی خیال شدن اومدم پشت در اتاق نشیمن دیدم هنوز سفره شام رو جمع نکردن، با صدای قاشق و چنگال اعلام حضور کردم و تقاضای ته دیگ قابلمه رو کردم که ناگهان دایی جان با صدای بلند گفت : بچه پر رو خجالت بکش اصلا کی به تو شام داده که حالا ته دیگ هم می خوای...!!!👋
خب دوستان سرتونو درد نیارم
فقط بگم که بعد از این ماجرا ده سال ساکن تهران شدم و دیگه مریم رو ندیدم
چند سال پیش اتفاقی رفتم محل قدیممون
مریم رو از دور با دختر و پسر بزرگش دیدم و تمام اون صحنه هایی که براتون روایت کردم تداعی شد دلم می خواست باهاش روبرو بشم ولی زندگی هر دوتامون عوض شده بود و روزگار مسیر دیگه ای برامون تعیین کرده بود....!!
روزگار همتون خوش
شاد و پیروز و سربلند باشید👋
- ۱۰.۱k
- ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط