part:87
part:87
چند روزی از آن ماجرا گذشته بود و همچنان در حال طی کردن سفر دریاییشان بودند.
آن شب، بعد از شام سه مرد در اتاق مارکو جمع شده بودند.
امیلی تا آخرین لحظه در حال قانع کردن پدرش بود تا او هم در جلسه شرکت کند.
اما پدرش از اول هم ورود دخترش به همچین موضوعهایی را درست نمیدانست.
پس امیلی به اجبار روی عرشه رفت. دریا آرام بود و این میتونست تنها نکته مثبت اون شب باشه. البته اگر ماندگار بماند.
از طرفی دیگر، میونگدا در حالی که با مارکو نقشه رو برسی میکردد همزمان از تهیونگ خواست تا امانتی که بهش واگذار کرده بودند رو بهشون برگردونه.
تهیونگ دستی به جیبهای لباسش کشید، اما هر چی گشت چیزی پیدا نکرد. با فکر اینکه در لباسی دیگر قرار داده باشه به سمت اتاقش حرکت کرد.
تقریبا کل اتاق رو زیر و رو کرد اما هیچ جا نبود. کمی عصبی و ناامید دوباره به اتاق مارکو رفت.
- پیداش نمیکنم. همه جا رو هم گشتم.
میونگدا کمی فکر کرد و پرسید.
- مطمئنی خوب همه جا رو گشتی؟ از کی نیست؟
مارکو اضافه کرد.
- نکنه تو مسافر خونه جا گذاشتی!
تهیونگ سرش رو به دو طرف تکون داد و کمی بیشتر فکر کرد.
مدرک مهمی بود که هیچ کس هم ازش خبر نداشت. مطمئن بود جایی ننداخته.
به روزی که با امیلی بیرون رفتند فکر کرد. حتی تا زمانی که از زن دست فروش چیزی خرید در جیبش بود.
و بعدش...
- فهمیدم!
و خودش حرف نصفه کارهاش را تموم کرد.
- روزی که با امیلی رفتیم بیرون. اون روز یک پسری به من برخورد کرد. مطمئنام اون برداشتش.
مارکو با ناله حرفش رو زد.
- پس کسی از خودمونه که از این ماجرا خبر داره. مثل اینکه یه خبرچین داریم.
تهیونگ شرمنده از این اتفاق سرش رو پایین انداخت. از اون طرف میونگدا حدس و احتمالش رو بیان کرد.
- کار کارِ اون شهردار عوضیه. شرط میبندم.
مارکو پرسید.
- چهره اون فرد رو دیدی؟
تهیونگ کمی به ذهنش فشار آورد و هر چی یادش مانده بود رو براشون توضیح داد.
- قد متوسطی داشت، موهای قهوهای تیره و پوست جو گندمی. ریز جثه بود اما نتونستم صورت رو ببینم.
تهیونگ دیگه کاری نداشت پس ترجیح داد به دنبال امیلی بگرده.
دید که دختر بعد از اینکه نتونست پدرش رو راضی کنه به سمت عرشه رفت.
پس راهش رو به همون سمت کج کرد.
کسی بیرون نبود و سکوت عجیب و اذیت کنندهای برپا بود.
شاید همین سکوت دلشوره به دل پسر راه داد. با سرعت اطراف رو گشت وقتی نشانهای از موجود زندهای پیدا نکرد، سمت اتاق امیلی قدم برداشت.
همه چی درست میشه؟ این فقط حرفیه که برای تسکین دردهایمان به زبان میآوریم. درحالی که کاملا واقف هستیم که هیچگاه قرار به درست شدن نیست.
اگر اتفاق خوشایندی را تجربه میکنی، مطمئن باش بعدش دنیا جوری رو بر میگردونه که هیچ وقت به فکرت نمیرسه.
و تهیونگ، اونجا دقیقا با دیدن امیلی که روی زمین افتاده همین رو تجربه کرد.
------------------------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
چند روزی از آن ماجرا گذشته بود و همچنان در حال طی کردن سفر دریاییشان بودند.
آن شب، بعد از شام سه مرد در اتاق مارکو جمع شده بودند.
امیلی تا آخرین لحظه در حال قانع کردن پدرش بود تا او هم در جلسه شرکت کند.
اما پدرش از اول هم ورود دخترش به همچین موضوعهایی را درست نمیدانست.
پس امیلی به اجبار روی عرشه رفت. دریا آرام بود و این میتونست تنها نکته مثبت اون شب باشه. البته اگر ماندگار بماند.
از طرفی دیگر، میونگدا در حالی که با مارکو نقشه رو برسی میکردد همزمان از تهیونگ خواست تا امانتی که بهش واگذار کرده بودند رو بهشون برگردونه.
تهیونگ دستی به جیبهای لباسش کشید، اما هر چی گشت چیزی پیدا نکرد. با فکر اینکه در لباسی دیگر قرار داده باشه به سمت اتاقش حرکت کرد.
تقریبا کل اتاق رو زیر و رو کرد اما هیچ جا نبود. کمی عصبی و ناامید دوباره به اتاق مارکو رفت.
- پیداش نمیکنم. همه جا رو هم گشتم.
میونگدا کمی فکر کرد و پرسید.
- مطمئنی خوب همه جا رو گشتی؟ از کی نیست؟
مارکو اضافه کرد.
- نکنه تو مسافر خونه جا گذاشتی!
تهیونگ سرش رو به دو طرف تکون داد و کمی بیشتر فکر کرد.
مدرک مهمی بود که هیچ کس هم ازش خبر نداشت. مطمئن بود جایی ننداخته.
به روزی که با امیلی بیرون رفتند فکر کرد. حتی تا زمانی که از زن دست فروش چیزی خرید در جیبش بود.
و بعدش...
- فهمیدم!
و خودش حرف نصفه کارهاش را تموم کرد.
- روزی که با امیلی رفتیم بیرون. اون روز یک پسری به من برخورد کرد. مطمئنام اون برداشتش.
مارکو با ناله حرفش رو زد.
- پس کسی از خودمونه که از این ماجرا خبر داره. مثل اینکه یه خبرچین داریم.
تهیونگ شرمنده از این اتفاق سرش رو پایین انداخت. از اون طرف میونگدا حدس و احتمالش رو بیان کرد.
- کار کارِ اون شهردار عوضیه. شرط میبندم.
مارکو پرسید.
- چهره اون فرد رو دیدی؟
تهیونگ کمی به ذهنش فشار آورد و هر چی یادش مانده بود رو براشون توضیح داد.
- قد متوسطی داشت، موهای قهوهای تیره و پوست جو گندمی. ریز جثه بود اما نتونستم صورت رو ببینم.
تهیونگ دیگه کاری نداشت پس ترجیح داد به دنبال امیلی بگرده.
دید که دختر بعد از اینکه نتونست پدرش رو راضی کنه به سمت عرشه رفت.
پس راهش رو به همون سمت کج کرد.
کسی بیرون نبود و سکوت عجیب و اذیت کنندهای برپا بود.
شاید همین سکوت دلشوره به دل پسر راه داد. با سرعت اطراف رو گشت وقتی نشانهای از موجود زندهای پیدا نکرد، سمت اتاق امیلی قدم برداشت.
همه چی درست میشه؟ این فقط حرفیه که برای تسکین دردهایمان به زبان میآوریم. درحالی که کاملا واقف هستیم که هیچگاه قرار به درست شدن نیست.
اگر اتفاق خوشایندی را تجربه میکنی، مطمئن باش بعدش دنیا جوری رو بر میگردونه که هیچ وقت به فکرت نمیرسه.
و تهیونگ، اونجا دقیقا با دیدن امیلی که روی زمین افتاده همین رو تجربه کرد.
------------------------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۳.۸k
۲۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.