Part:89
Part:89
ردی که داشت از قلبش نشات میگرفت. احساس ضعیف بودن و ناتوانی، نمیتوانست آن را هضم کند.
حتی فکرش را نمیکرد که او دست به همچین کاری بزند، اما برای چه؟ چرا در آخر امیلی بود که صدمه میدید.
همینطور که از پنجره کوچک به بیرون نگاه میکرد، با صدای در رویش را برگرداند.
تهیونگ با دیدن چشمان باز دختر، با هیجان وصف نشدی به سمتش حرکت کرد.
دستانش رو برای باری دیگر گرفت و با اون لبخند مستطیلیاش و چشمانی که حتی بیشتر میخندید به امیلی چشم دوخته بود.
انگاری که یهویی متوجه موقعیت بشه، حالا با چشمهایی نگران از امیلی حالش را میپرسید.
آما دختر فقط با چشمهای ستاره بارون و لبخند کمرنگ نظارهگر نگرانی پسر بود. ولی برای اینکه بیشتر باعث نگرانیاش نشه، سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
تهیونگ بی معطلی برای خبر کردن بقیه به بیرون اتاق رفت.
مارکو با دیدن حال خوب دخترش چند قطره اشکی از خیال راحتاش به پایین چکید و قلب امیلی بیشتر فشرده شد.
زمانی که همه از به هوش بودن امیلی خوشحال بودن، تهیونگ با پرسیدن سوالی همه رو به سکوت وادار کرد.
-امیلی، کی بهت چاقو زد؟
با پایین بردن آب دهانش سعی در آروم کردن خود داشت. همه با تمرکز به امیلی نگاه میکردند و منتظر جوابی بودند. امیلی نفسی عمیق کشید و حرفی که میخواست بزنه رو حسابی نشخوار کرد.
باری دیگر نگاهش رو روی همه گذراند.
- چهرهاش رو ندیدم، پوشیده بود.
و تمام. دروغ گفته بود، و به جز خودش یک نفر دیگر حاضر در اتاق متوجه این شده بود که همان لحظه هم از اتاق بیرون رفت، همین را میخواست که بشنود.
تهیونگ به قدری اعصابش به هم ریخته بود که ترجیح داد از اتاق بیرون رود.
اون فرد خیلی راحت توی کشتی بود و مشخص نبود چه خطری باز دوباره امیلی رو تهدید میکنه.
مارکو برای حل این مشکل نیاز به زمان داشت، محافظهایی جلوی درب اتاق امیلی گذاشت تا این اتفاق ناگوار دوباره پیش نیاد.
و امیلی هم برای لجبازیای که برای آمدن کرد، خودش را لعنت میکرد.
-------------------------
Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
ردی که داشت از قلبش نشات میگرفت. احساس ضعیف بودن و ناتوانی، نمیتوانست آن را هضم کند.
حتی فکرش را نمیکرد که او دست به همچین کاری بزند، اما برای چه؟ چرا در آخر امیلی بود که صدمه میدید.
همینطور که از پنجره کوچک به بیرون نگاه میکرد، با صدای در رویش را برگرداند.
تهیونگ با دیدن چشمان باز دختر، با هیجان وصف نشدی به سمتش حرکت کرد.
دستانش رو برای باری دیگر گرفت و با اون لبخند مستطیلیاش و چشمانی که حتی بیشتر میخندید به امیلی چشم دوخته بود.
انگاری که یهویی متوجه موقعیت بشه، حالا با چشمهایی نگران از امیلی حالش را میپرسید.
آما دختر فقط با چشمهای ستاره بارون و لبخند کمرنگ نظارهگر نگرانی پسر بود. ولی برای اینکه بیشتر باعث نگرانیاش نشه، سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
تهیونگ بی معطلی برای خبر کردن بقیه به بیرون اتاق رفت.
مارکو با دیدن حال خوب دخترش چند قطره اشکی از خیال راحتاش به پایین چکید و قلب امیلی بیشتر فشرده شد.
زمانی که همه از به هوش بودن امیلی خوشحال بودن، تهیونگ با پرسیدن سوالی همه رو به سکوت وادار کرد.
-امیلی، کی بهت چاقو زد؟
با پایین بردن آب دهانش سعی در آروم کردن خود داشت. همه با تمرکز به امیلی نگاه میکردند و منتظر جوابی بودند. امیلی نفسی عمیق کشید و حرفی که میخواست بزنه رو حسابی نشخوار کرد.
باری دیگر نگاهش رو روی همه گذراند.
- چهرهاش رو ندیدم، پوشیده بود.
و تمام. دروغ گفته بود، و به جز خودش یک نفر دیگر حاضر در اتاق متوجه این شده بود که همان لحظه هم از اتاق بیرون رفت، همین را میخواست که بشنود.
تهیونگ به قدری اعصابش به هم ریخته بود که ترجیح داد از اتاق بیرون رود.
اون فرد خیلی راحت توی کشتی بود و مشخص نبود چه خطری باز دوباره امیلی رو تهدید میکنه.
مارکو برای حل این مشکل نیاز به زمان داشت، محافظهایی جلوی درب اتاق امیلی گذاشت تا این اتفاق ناگوار دوباره پیش نیاد.
و امیلی هم برای لجبازیای که برای آمدن کرد، خودش را لعنت میکرد.
-------------------------
Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۲.۵k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.