my bad boy part 11
ا/ت ویو:
فردا صبح شد
میخواستم دوباره هودی ای بپوشمو برم مدرسه
ولی یاد حرفای تهیونگ افتادم...
خب پس لباسمو عوض کردم...
از دیروز دیگه سرف نکرده بودم...
نشونه ی خوبی بود نه؟
از خونه بیرون رفتم
و دیدم دوباره مثل همیشه هیونجین دم در خونه منتظره
بدون هیچ حرف راهمو کج کردمو به سمت مدرسه رفتم
پشت سرم با ماشین اروم میومد
☆ا/تتتت حداقل بزار حرف بزنیممم خواهش میکنمم
_برو!مزاحم نشو!برو!چطوری باید بگم برو گمشو که بری ها؟؟
*همچنان به راهم ادامه میدادم
☆ولی اخه ا/ت گوش بده!
*و سرفه هام شروع شد
به دیواری تکیه دادم و سرفه کردم...
اینقدر که دوباره دستم پر از خون شد
☆ا/ت ...وای...ا/ت دیروز نرفتی دکتر؟؟؟
ا/ت لطفا یه بار لجبازی نکن!یه بار فقطط یه بار!خب؟؟
پاشو بریم دکتر خواهش میکنمم
*ترسیده بودم
همه علائمو داشتم
خونا رو نگاه میکردمو نفهمیدم کی چشام خیس شد
هیونجین از زمین بلندم کرده بودو اروم توی گوشم زمزمه میکرد
☆چیزی نیست ا/ت!هیچی نیست!نترس باشه؟؟
از هیچی نترس زود میرسیم بیمارستان خب؟؟
*نفهمیدم مسافت بین خونه و بیمارستان چطوری طی شد
میدونستم چه مشکلی داشتم...خوب میدونستم!...
ولی هنوزم امیدوار بودم
رفتیم به بیمارستان و هیدنجین مشکلاتم و به دکتر گفت کلا هیونجین به جای من حرف میزد
هنوز چشمام خیس بودو داشتم به اتفاقایی که ممکن بود بی افته فکر میکردم...
یک سری تست و ازمایش و بعد مشخص شد
دکتر:
خب...متاسفم...ولی ایشون سرطان ریه دارن...
*دنیا روی سرم خراب شد...میدونستم...میدونستم اینطوری میشد...نفسم بالا نمیومد
سخت و تر و سخت تر نفس میکشیدم...حمله عصبی؟شاید!
و افتادم زمین چند لحظه ای که چشام باز بود
هیونجینو دیدم که خودشو انداخت زمین تا از برخورد من با زمین جلوگیری کنه...چشاش خیس بود...به خاطر من بود؟...واقعا داشت گریه میکرد؟
تکونم میداد و اسممو صدا میزد...ولی دیگه هیچی نشنیدم...چشام سیاه شد و ...بیهوش شدم
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک
#فیک_تهیونگ
فردا صبح شد
میخواستم دوباره هودی ای بپوشمو برم مدرسه
ولی یاد حرفای تهیونگ افتادم...
خب پس لباسمو عوض کردم...
از دیروز دیگه سرف نکرده بودم...
نشونه ی خوبی بود نه؟
از خونه بیرون رفتم
و دیدم دوباره مثل همیشه هیونجین دم در خونه منتظره
بدون هیچ حرف راهمو کج کردمو به سمت مدرسه رفتم
پشت سرم با ماشین اروم میومد
☆ا/تتتت حداقل بزار حرف بزنیممم خواهش میکنمم
_برو!مزاحم نشو!برو!چطوری باید بگم برو گمشو که بری ها؟؟
*همچنان به راهم ادامه میدادم
☆ولی اخه ا/ت گوش بده!
*و سرفه هام شروع شد
به دیواری تکیه دادم و سرفه کردم...
اینقدر که دوباره دستم پر از خون شد
☆ا/ت ...وای...ا/ت دیروز نرفتی دکتر؟؟؟
ا/ت لطفا یه بار لجبازی نکن!یه بار فقطط یه بار!خب؟؟
پاشو بریم دکتر خواهش میکنمم
*ترسیده بودم
همه علائمو داشتم
خونا رو نگاه میکردمو نفهمیدم کی چشام خیس شد
هیونجین از زمین بلندم کرده بودو اروم توی گوشم زمزمه میکرد
☆چیزی نیست ا/ت!هیچی نیست!نترس باشه؟؟
از هیچی نترس زود میرسیم بیمارستان خب؟؟
*نفهمیدم مسافت بین خونه و بیمارستان چطوری طی شد
میدونستم چه مشکلی داشتم...خوب میدونستم!...
ولی هنوزم امیدوار بودم
رفتیم به بیمارستان و هیدنجین مشکلاتم و به دکتر گفت کلا هیونجین به جای من حرف میزد
هنوز چشمام خیس بودو داشتم به اتفاقایی که ممکن بود بی افته فکر میکردم...
یک سری تست و ازمایش و بعد مشخص شد
دکتر:
خب...متاسفم...ولی ایشون سرطان ریه دارن...
*دنیا روی سرم خراب شد...میدونستم...میدونستم اینطوری میشد...نفسم بالا نمیومد
سخت و تر و سخت تر نفس میکشیدم...حمله عصبی؟شاید!
و افتادم زمین چند لحظه ای که چشام باز بود
هیونجینو دیدم که خودشو انداخت زمین تا از برخورد من با زمین جلوگیری کنه...چشاش خیس بود...به خاطر من بود؟...واقعا داشت گریه میکرد؟
تکونم میداد و اسممو صدا میزد...ولی دیگه هیچی نشنیدم...چشام سیاه شد و ...بیهوش شدم
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک
#فیک_تهیونگ
۷.۴k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.