همسر اجباری ۳۲۷
#همسر_اجباری #۳۲۷
وبعد درو باز کرد.
دیدن کسایی که روبروم بودن باعث شد برم سمتشون ناخودآگاه... مامان و بابام بودن .... دستمو انداختم دور گردن
مامانم.
-مامانی...سالم باالخره اومدین...
-قربونت برم مامان آره آنا گل اومدیم فداتشم... آروم باش مامانم.
از مامانم جدا شدمو بابامو بغل کردم اونقدر اشک ریختم که آروم شم اما بی فایده بود.
-آروم باش دخترم.
-بابایی مرسی که اومدین..
-فداتشم دخترم آرومه جونم مونس بابا آروم باش...
آریا:آنا خانم نمیزاری بابا اینا بیان داخل.
عموکیان:آره دخترم بزار باباومامان بیان داخل...
رفتیم داخل و...
آریا خیلی صمیمی و خوب رفتار میکرد.
-باباجان خیلی خوش اومدین...
مامان جان قدم رو چشم ما گذاشتین.
مامان-ممنون پسرم...
بابا-ممنون
آقا جون -عروس گلم میشه یه لیوان آب بیاری...
من:چشم آقا جون االن شربت میارم ...
شربتی رو که آماده کرده بودم بر داشتمو رفتم تو پذیرایی...
همه ساکت بودن و من این جو دوست نداشتم.
سینی رو چرخوندمو گذاشتم رو میز...
آریا لیوانی رو که رو میز گذاشته بودم برداشتو گفت ...
-اینو بخور خانمم تو چت شده...خانوادت که اومدن منفجرشدی...
-ممنون..
بعد یکم حرفا در مورد کار آریا که بابام پرسید و اینکه در مورد خونه پرسید..
رفتم و شروع کردم سفره رو چیدن...
مامانم اومد کمکم...با شوق باهاش حرف میزدم..
مامان :حاال همه چی به کنار از زندگیت راضی هسی دخترم.
-آره مامانم.
اومد کنارمو دستمو گرفت و رو صندلی نشونددخترم.
االن اینجا منو توهستیم...و الزم نیست به روم نیاری...ما اومدیم تورو با خودمون ببریم تا آخرشم باهاتیم... راستشو
بگو گلم.
دست مامانو تو دستم گرفتمو گفتم.:مامان من بهترین شوهر دنیارو دارم. خیلی دوستش دارم.حسرت گذشته رو هم
نمیخورم اگه شماها باشین.بوسه ای به دستش زدم.
-خدارو شکر دخترم...خدارو شکر...
پاشدم و رفتم سمت پذیرایی.
-آقا آریا بیایین سر سفره.
وبعد درو باز کرد.
دیدن کسایی که روبروم بودن باعث شد برم سمتشون ناخودآگاه... مامان و بابام بودن .... دستمو انداختم دور گردن
مامانم.
-مامانی...سالم باالخره اومدین...
-قربونت برم مامان آره آنا گل اومدیم فداتشم... آروم باش مامانم.
از مامانم جدا شدمو بابامو بغل کردم اونقدر اشک ریختم که آروم شم اما بی فایده بود.
-آروم باش دخترم.
-بابایی مرسی که اومدین..
-فداتشم دخترم آرومه جونم مونس بابا آروم باش...
آریا:آنا خانم نمیزاری بابا اینا بیان داخل.
عموکیان:آره دخترم بزار باباومامان بیان داخل...
رفتیم داخل و...
آریا خیلی صمیمی و خوب رفتار میکرد.
-باباجان خیلی خوش اومدین...
مامان جان قدم رو چشم ما گذاشتین.
مامان-ممنون پسرم...
بابا-ممنون
آقا جون -عروس گلم میشه یه لیوان آب بیاری...
من:چشم آقا جون االن شربت میارم ...
شربتی رو که آماده کرده بودم بر داشتمو رفتم تو پذیرایی...
همه ساکت بودن و من این جو دوست نداشتم.
سینی رو چرخوندمو گذاشتم رو میز...
آریا لیوانی رو که رو میز گذاشته بودم برداشتو گفت ...
-اینو بخور خانمم تو چت شده...خانوادت که اومدن منفجرشدی...
-ممنون..
بعد یکم حرفا در مورد کار آریا که بابام پرسید و اینکه در مورد خونه پرسید..
رفتم و شروع کردم سفره رو چیدن...
مامانم اومد کمکم...با شوق باهاش حرف میزدم..
مامان :حاال همه چی به کنار از زندگیت راضی هسی دخترم.
-آره مامانم.
اومد کنارمو دستمو گرفت و رو صندلی نشونددخترم.
االن اینجا منو توهستیم...و الزم نیست به روم نیاری...ما اومدیم تورو با خودمون ببریم تا آخرشم باهاتیم... راستشو
بگو گلم.
دست مامانو تو دستم گرفتمو گفتم.:مامان من بهترین شوهر دنیارو دارم. خیلی دوستش دارم.حسرت گذشته رو هم
نمیخورم اگه شماها باشین.بوسه ای به دستش زدم.
-خدارو شکر دخترم...خدارو شکر...
پاشدم و رفتم سمت پذیرایی.
-آقا آریا بیایین سر سفره.
۱۴.۵k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.