همسر اجباری ۳۲۹
#همسر_اجباری #۳۲۹
بازم سکوت... بین همه مون ... سرمو انداختم پایین و دستم رو دست آنا گذاشتم که رو دسته مبل گذاشته
بودوسرشو برداشتو نگاهم کرد... لب زدم آروم باش.وچشمامو رو هم فشار دادم...
و نگاهمو بازم به جمع برگردوندم... بابای آنا به یه نقطه خیره شده بودو سرشو برداشت...
ونگاهی به آنا انداخت...
دخترم....آنا سرشو برداشتو گفت جانم
-حرفای این آقا حقیقته؟؟؟
هیچ آزار و اذیتی... هیچ کتکی....
-اوایل شاید یکم تند بود بابا جان اما به لطف خدا آریادیگه آریای اون اوایل نیست آریا...وهیچ وقت دست رو من
بلند نکرد ...اریا فقط یه هم خونه ...بود یه همدم بود... یه پشتوانه بود... من االن زندگی خوبی دارم.آریا هیچی واسم
کم نزاشته...
-خب دخترم من خیلی عذاب وجدان داشتم...خیلی... آقا کیان هم گفت که شما باهم خوبین اما من دوست داشتم با
چشمای خودم خوشبختی تو ببینم...
آریا پسر خوبیه امیدوارم تا آخر عمر باهم خوش بخت باشین مگه منو مامانت چی از خدا میخوایم جز خوشبختیت .
بابای آنا اومد و باهام رو بوسی کرد ....
پسرم ما باید بریم ساعت سه پرواز داریم...
دخترمو به تو میسپارم..در مورد تاریخ مراسم با پدرت صحبت میکنم.
مامان جون:پسرم ممنون که مواظب دخترم بودی...
تورو جای پسرم میدونم....از پسرمم عزیز تری...
آنا و مامانش خیلی شبیه هم بودن.. واقعا آنی کوچیک شده مامانش بود...
و بعد رو کرد سمت آنی:
ما یه هفته قبل مراسم بر میگردیم...
االن به خاطر موسسه و هنر جویای آقاجونت باید بریم ...
آنا از وقتی خانوادش رفتن تو لک بود منم رو کاناپه نشسته بودمو فیلم میدیم...
دوست نداشتم تو این حال ببینمش...پسسسس.
-جوجه...
-جونم.
برو آماده شو که بریم یه جایی...
نرفت ...داد زدم جوووجه...
-چشم ...چشمممم..
رفتیم آماده شدیم....سوار شدیم و د برو که رفتیم... پارک.... که پیست اسکیت داشت. اونجا هدفم بود...
آنا خانمم پیاده شو ...
پیاده شدو دستشو گرفتم...
-آریا...
-هوووووم...
-مرسی که اومدیم بیرون...
-ای جونم خانمم من کوچیک شمام عشقم تازه جای خوبشم مونده.
-جای خوب و حس خوب ینی همین االن با تو همین واسم کافیه..
واستادم نگاهی بهش کردم...
-فایده نداره....آنا بیا برگردیم ....من نمیتونم تا روز مراسم صبرکنم واستادم بیا بریم من کار خودمو بکنم.
-ااااا....آریا....
-آریا به فدات...
-درد له گیانم آریا گیان...
-آنا میدونی
وقتی کردی حرف میزنی دیوونه لحنت میشم لبت میشه خوردنی ترین لب دنیا؟
سرشو انداخت پایین و گونه هاش قرمز شد...
بازم سکوت... بین همه مون ... سرمو انداختم پایین و دستم رو دست آنا گذاشتم که رو دسته مبل گذاشته
بودوسرشو برداشتو نگاهم کرد... لب زدم آروم باش.وچشمامو رو هم فشار دادم...
و نگاهمو بازم به جمع برگردوندم... بابای آنا به یه نقطه خیره شده بودو سرشو برداشت...
ونگاهی به آنا انداخت...
دخترم....آنا سرشو برداشتو گفت جانم
-حرفای این آقا حقیقته؟؟؟
هیچ آزار و اذیتی... هیچ کتکی....
-اوایل شاید یکم تند بود بابا جان اما به لطف خدا آریادیگه آریای اون اوایل نیست آریا...وهیچ وقت دست رو من
بلند نکرد ...اریا فقط یه هم خونه ...بود یه همدم بود... یه پشتوانه بود... من االن زندگی خوبی دارم.آریا هیچی واسم
کم نزاشته...
-خب دخترم من خیلی عذاب وجدان داشتم...خیلی... آقا کیان هم گفت که شما باهم خوبین اما من دوست داشتم با
چشمای خودم خوشبختی تو ببینم...
آریا پسر خوبیه امیدوارم تا آخر عمر باهم خوش بخت باشین مگه منو مامانت چی از خدا میخوایم جز خوشبختیت .
بابای آنا اومد و باهام رو بوسی کرد ....
پسرم ما باید بریم ساعت سه پرواز داریم...
دخترمو به تو میسپارم..در مورد تاریخ مراسم با پدرت صحبت میکنم.
مامان جون:پسرم ممنون که مواظب دخترم بودی...
تورو جای پسرم میدونم....از پسرمم عزیز تری...
آنا و مامانش خیلی شبیه هم بودن.. واقعا آنی کوچیک شده مامانش بود...
و بعد رو کرد سمت آنی:
ما یه هفته قبل مراسم بر میگردیم...
االن به خاطر موسسه و هنر جویای آقاجونت باید بریم ...
آنا از وقتی خانوادش رفتن تو لک بود منم رو کاناپه نشسته بودمو فیلم میدیم...
دوست نداشتم تو این حال ببینمش...پسسسس.
-جوجه...
-جونم.
برو آماده شو که بریم یه جایی...
نرفت ...داد زدم جوووجه...
-چشم ...چشمممم..
رفتیم آماده شدیم....سوار شدیم و د برو که رفتیم... پارک.... که پیست اسکیت داشت. اونجا هدفم بود...
آنا خانمم پیاده شو ...
پیاده شدو دستشو گرفتم...
-آریا...
-هوووووم...
-مرسی که اومدیم بیرون...
-ای جونم خانمم من کوچیک شمام عشقم تازه جای خوبشم مونده.
-جای خوب و حس خوب ینی همین االن با تو همین واسم کافیه..
واستادم نگاهی بهش کردم...
-فایده نداره....آنا بیا برگردیم ....من نمیتونم تا روز مراسم صبرکنم واستادم بیا بریم من کار خودمو بکنم.
-ااااا....آریا....
-آریا به فدات...
-درد له گیانم آریا گیان...
-آنا میدونی
وقتی کردی حرف میزنی دیوونه لحنت میشم لبت میشه خوردنی ترین لب دنیا؟
سرشو انداخت پایین و گونه هاش قرمز شد...
۱۱.۷k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.