همسر اجباری ۳۲۸
#همسر_اجباری #۳۲۸
چشم خانم.
...
دور هم غذارو خوردیم..
تو پذیرایی نشسته بودن و منم میوه هارو بردم و تو بشقاب چیدم و آریا ...هم یکی یکی جلو دست مهمونا میزاشت...
در آخرم نشست... منم بشقابی که مال آریا بود برداشتم از رو عسلی و شروع کردم به پوست کردن میوه وقاچ
کردن سیب.
جو خیلی ساکت بود من از این سکوت میترسیدم چند دقیقه ای گذشت ...که
بابا:دخترم پاشو وسایلتو بردار که بریم...
آریا....
سرمو برداشتم و نگاهی به آقا جون کردم بعد نگاهی به آنا.
-بابا جان کجابرین تازه رسیدین .آنا کجا بیاد اینجا خونه اشه..
-پسرم تا حاال هم خیلی اذیت شدی میدونم مردونگی کردی...واسه مهریه آنا هم نگران نباش )نصف بدنم(
ما بطور تمام و کمال میبخشیم اما اگه بی گناهیت ثابت شه.
این حرف بد جوری وجودمو به آتیش زد کاش من بودم ... کاش آنا قربانی من بود..
آنا:باباجان اگه اجازه بدین من بمونم و زندگیمو بکنم و شمام مثل خیلی ازپدر مادرای دیگه کنارم باشین من زندگیمو
دوست دارم. من شوهرمو دوست دارم.آریا تنها کسی بود که تنهام نزاشت من نمیتونم بیام چرا چون آریا زندگی
دوباره بهم داد چون آنای تموم شده رو آریا شروع کرد ببخش بابا اما من یاد نگرفتم که نیمه راه باشم واسه کسی که
تموم راه رو واسم سنگ تموم گذاشت -
با تعجب برگشتمو نگاهی به آنا کردم...آنا لذیذترین کسم تو دنیا بود...اینا هم حرف دل من بودن آنا هم رفیق نیمه
راهم نبود...این آنا بود که تنهام نزاشت عشق ما یه عشق بی حدو مرز و دو طرفه بود...
آنا سرشو انداخت پایین دست راستشو رو چشمش مالید... این ادا ینی به زور جلوگریه اشو گرفته.
-آقای رفیع شما چه تضمینی میخواین...
آقاجون چرا شما چیرزی نمیگید...
چرا نمیگید آنا چقدر زجر کشید.
رو کردم سمت بابای آنا... من شاید اول عالقه ای به آنا نداشتم...اما االن آریای یه سال پیش نیستم ...اون آریایی
نیستم که دوست داشت بمیره اما تن به ازدواج نده ...
آقای رفیع.االن نه تنها اون آریا نیستم... بلکه عاشق دخترتونم وهرجای دنیا هم که بره منم باهاش میرم. چرا چون
جونم به جونش بسته است و تا االن... تا همین االن... با آنا مث یه امانت رفتار کردم .و میخواستم بیام خدمتتون و
آنارو مثل بقیه از شما خاستگاری کنم... اما وقتی پدرم ماجرارو واسم گفت... به پدرم گفتم که من آنا رو به هیچ
قیمتی ....حتی به قیمت جونمم از خودم جدا نمیکنم.حاال هم نمیخوام دیر بشه .بی ادبیه در حضور پدرم من صحبت
کنم
اما من میخوام امانتی که تا االن مثل چشام ازش مراقبت کردمو مال خودم کنم و از شما خاستگاری کنم ...
بابا و مامان آنا از حرفم تعجب کرده بودن اینو واقعا تو چهرشون میشه تشخیص داد...
چشم خانم.
...
دور هم غذارو خوردیم..
تو پذیرایی نشسته بودن و منم میوه هارو بردم و تو بشقاب چیدم و آریا ...هم یکی یکی جلو دست مهمونا میزاشت...
در آخرم نشست... منم بشقابی که مال آریا بود برداشتم از رو عسلی و شروع کردم به پوست کردن میوه وقاچ
کردن سیب.
جو خیلی ساکت بود من از این سکوت میترسیدم چند دقیقه ای گذشت ...که
بابا:دخترم پاشو وسایلتو بردار که بریم...
آریا....
سرمو برداشتم و نگاهی به آقا جون کردم بعد نگاهی به آنا.
-بابا جان کجابرین تازه رسیدین .آنا کجا بیاد اینجا خونه اشه..
-پسرم تا حاال هم خیلی اذیت شدی میدونم مردونگی کردی...واسه مهریه آنا هم نگران نباش )نصف بدنم(
ما بطور تمام و کمال میبخشیم اما اگه بی گناهیت ثابت شه.
این حرف بد جوری وجودمو به آتیش زد کاش من بودم ... کاش آنا قربانی من بود..
آنا:باباجان اگه اجازه بدین من بمونم و زندگیمو بکنم و شمام مثل خیلی ازپدر مادرای دیگه کنارم باشین من زندگیمو
دوست دارم. من شوهرمو دوست دارم.آریا تنها کسی بود که تنهام نزاشت من نمیتونم بیام چرا چون آریا زندگی
دوباره بهم داد چون آنای تموم شده رو آریا شروع کرد ببخش بابا اما من یاد نگرفتم که نیمه راه باشم واسه کسی که
تموم راه رو واسم سنگ تموم گذاشت -
با تعجب برگشتمو نگاهی به آنا کردم...آنا لذیذترین کسم تو دنیا بود...اینا هم حرف دل من بودن آنا هم رفیق نیمه
راهم نبود...این آنا بود که تنهام نزاشت عشق ما یه عشق بی حدو مرز و دو طرفه بود...
آنا سرشو انداخت پایین دست راستشو رو چشمش مالید... این ادا ینی به زور جلوگریه اشو گرفته.
-آقای رفیع شما چه تضمینی میخواین...
آقاجون چرا شما چیرزی نمیگید...
چرا نمیگید آنا چقدر زجر کشید.
رو کردم سمت بابای آنا... من شاید اول عالقه ای به آنا نداشتم...اما االن آریای یه سال پیش نیستم ...اون آریایی
نیستم که دوست داشت بمیره اما تن به ازدواج نده ...
آقای رفیع.االن نه تنها اون آریا نیستم... بلکه عاشق دخترتونم وهرجای دنیا هم که بره منم باهاش میرم. چرا چون
جونم به جونش بسته است و تا االن... تا همین االن... با آنا مث یه امانت رفتار کردم .و میخواستم بیام خدمتتون و
آنارو مثل بقیه از شما خاستگاری کنم... اما وقتی پدرم ماجرارو واسم گفت... به پدرم گفتم که من آنا رو به هیچ
قیمتی ....حتی به قیمت جونمم از خودم جدا نمیکنم.حاال هم نمیخوام دیر بشه .بی ادبیه در حضور پدرم من صحبت
کنم
اما من میخوام امانتی که تا االن مثل چشام ازش مراقبت کردمو مال خودم کنم و از شما خاستگاری کنم ...
بابا و مامان آنا از حرفم تعجب کرده بودن اینو واقعا تو چهرشون میشه تشخیص داد...
۹.۲k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.