عشق باطعم تلخ part129
#عشق_باطعم_تلخ #part129
عمو در حال توضیح برگهای که توی دستش بود، اونم به پرهام که حواسش به من بود و داشت مسخره بازی در میآورد.
یهو عمو شایان سرش رو بلند کرد، پرهام ضایع شد و با شرمندگی سرش رو انداخت پایین...
- پسر دارم به تو توضیح میدما!
پرهام بزور خودش رو کنترول کرده بود که نخنده؛ ولی نمیتونست...
هر سه تاییمون خندیدیم.
تا ساعت نه و نیم، اینها مشغول بحث بودند هنوزم به نتیجهای نمیرسیدند.
عمو عصبی به پرهام که داشت میخندید، گفت:
- پرهام اگه خراب کنی نمیزارم بیایی ایران حواست باشه!
پرهام پوکر خیره شد به باباش...
- دست رو نقطه ضعف من نزار، دیگه انصاف نیست.
و بعد خندید، خیلی خوشحال بود درحالی که من دلم میخواست ساعتها وایستن و چند دقیقه بیشتر پیشم باشه، کاش میشد...
پرهام با کلافگی به ساعت دیواری نگاهی کرد.
- بابا هنوز تموم نشد، بخدا دیرم شده.
چهقدر ابن عجله داشت، عمو شایان ساعت مچی دستش رو نگاهی کرد.
- اُوه، پاشو برو زود.
عمو بلند شد برگهها رو داد دست پرهام.
- بقیه رو سند میکنم تلگرام برات.
پرهام سرش رو تکون داد، مدارک رو گذاشت توی کیف دستیش، عمو بغلش کرد.
- موفق باشی.
ازش جدا شد، اومد سمتم...
- خب آنا خانوم دیگه وقت رفتنِ.
- منم میام فرودگاه.
پرهام اومد روبهروم وایستاد دستش رو گذاشت روی گونهم.
- من با تاکسی میرم تو دیگه نیا.
با ناراحتی گفتم:
- میام!
لبخندی زد سرش رو تکون داد.
- باشه باهم میریم...
لبخند غمگینی زدم.
باهم سوار ماشین شدیم؛ از وقتی که حرکت کرده بود تا خود فرودگاه خیره بودم بهش، اونم هیچی نمیگفت؛ ترمز زد وایستاد، برگشت طرفم با صدای غمگینی گفت:
- اینطوری نگاهم میکنی دلم میگه بزنم زیر همه بمونم پیشت، تکون نخورم.
آهی کشید...
- کاش میشد بامن بیایی.
ناخودآگاه اشکی از گوشهی چشمم چکید، فوراً پاکش کردم.
- پرهام زود برگردیا.
دستم رو گرفت:
- آنا یه ترسی دارم...
👇 👇 👇
عمو در حال توضیح برگهای که توی دستش بود، اونم به پرهام که حواسش به من بود و داشت مسخره بازی در میآورد.
یهو عمو شایان سرش رو بلند کرد، پرهام ضایع شد و با شرمندگی سرش رو انداخت پایین...
- پسر دارم به تو توضیح میدما!
پرهام بزور خودش رو کنترول کرده بود که نخنده؛ ولی نمیتونست...
هر سه تاییمون خندیدیم.
تا ساعت نه و نیم، اینها مشغول بحث بودند هنوزم به نتیجهای نمیرسیدند.
عمو عصبی به پرهام که داشت میخندید، گفت:
- پرهام اگه خراب کنی نمیزارم بیایی ایران حواست باشه!
پرهام پوکر خیره شد به باباش...
- دست رو نقطه ضعف من نزار، دیگه انصاف نیست.
و بعد خندید، خیلی خوشحال بود درحالی که من دلم میخواست ساعتها وایستن و چند دقیقه بیشتر پیشم باشه، کاش میشد...
پرهام با کلافگی به ساعت دیواری نگاهی کرد.
- بابا هنوز تموم نشد، بخدا دیرم شده.
چهقدر ابن عجله داشت، عمو شایان ساعت مچی دستش رو نگاهی کرد.
- اُوه، پاشو برو زود.
عمو بلند شد برگهها رو داد دست پرهام.
- بقیه رو سند میکنم تلگرام برات.
پرهام سرش رو تکون داد، مدارک رو گذاشت توی کیف دستیش، عمو بغلش کرد.
- موفق باشی.
ازش جدا شد، اومد سمتم...
- خب آنا خانوم دیگه وقت رفتنِ.
- منم میام فرودگاه.
پرهام اومد روبهروم وایستاد دستش رو گذاشت روی گونهم.
- من با تاکسی میرم تو دیگه نیا.
با ناراحتی گفتم:
- میام!
لبخندی زد سرش رو تکون داد.
- باشه باهم میریم...
لبخند غمگینی زدم.
باهم سوار ماشین شدیم؛ از وقتی که حرکت کرده بود تا خود فرودگاه خیره بودم بهش، اونم هیچی نمیگفت؛ ترمز زد وایستاد، برگشت طرفم با صدای غمگینی گفت:
- اینطوری نگاهم میکنی دلم میگه بزنم زیر همه بمونم پیشت، تکون نخورم.
آهی کشید...
- کاش میشد بامن بیایی.
ناخودآگاه اشکی از گوشهی چشمم چکید، فوراً پاکش کردم.
- پرهام زود برگردیا.
دستم رو گرفت:
- آنا یه ترسی دارم...
👇 👇 👇
۹.۰k
۱۲ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.