عشق باطعم تلخ part130
#عشق_باطعم_تلخ #part130
دلم گرفته بود تا موقع شیفتم که ساعت دو بود با ماشین پرهام شهرگردی میکردم تا حواسم پرت شه، بعدازظهر رفتم سر شیفتم، حس هیچی نبود؛ ولی سعی کردم حواسم به کارم باشه.
هوا تاریک بود و بارون نمنم میبارید، از بیمارستان زدم بیرون.
همش اتفاقهای چند روزه برام مرور میشدن، از رستوران تا شب گردی و بستنی و خوراکیها تا مراسم تولدم و کیک و باز شب گردی و حتی غش کردن پرهام، همه و همه.
نفسم رو دادم بیرون، ریموت رو زدم در باز شد ماشین رو داخل پارکینگ گذاشتم، فوراً رفتم طبقه بالا در خونه رو باز کردم، همه جای اتاق یادآور اون بود؛ بدون اینکه لامپ رو روشن کنم رفتم سمت اتاق، در رو باز کردم چطور توی خونه خودش تحمل کنم تا بیاد؟!...
خودم رو پرت کردم روی تخت، بغض کرده بودم؛ ولی اشک نریختم، انگار یه چیز کم بود، یک چیز گم کرده بودم، جاش بود؛ ولی خودش نبود!
ازتاق زدم بیرون، دقیقاً جای که قبلاً اونجا میخوابید؛ جاش بود، خودش نبود وقتی خسته از سرکار میاومد روی کاناپه میخوابید و اصلاً سمت اتاقی که من خواب بودم نمیاومد تا من راحت بخوابم...
اشکی از گوشهی چشمم چکید، بهش اجازه ندادم و پاک کردم، نفسم رو دادم بیرون در رو بستم تیکه دادم پشت در، اگه پرهام نبود معلوم نبود چیمیشد! الان من کجا بودم؟! پرهام زندگیم رو با اومدنش تغییر داد، اینقدر مرد بود که پای تمام مشکلات وایستاد؛ هیچوقت باورم نمیشد روزی اونِ مغرور عاشق من شه، یا برعکس!...
من فکر میکردم عشق از اولش عاشقانه شروع میشه، آخرش غمگین تموم میشه و این قضیه برای ما برعکس بود.
📓 @romano0o3
منتظر نظراتتون هستم 😉 انرژی مثبتاا❤
دلم گرفته بود تا موقع شیفتم که ساعت دو بود با ماشین پرهام شهرگردی میکردم تا حواسم پرت شه، بعدازظهر رفتم سر شیفتم، حس هیچی نبود؛ ولی سعی کردم حواسم به کارم باشه.
هوا تاریک بود و بارون نمنم میبارید، از بیمارستان زدم بیرون.
همش اتفاقهای چند روزه برام مرور میشدن، از رستوران تا شب گردی و بستنی و خوراکیها تا مراسم تولدم و کیک و باز شب گردی و حتی غش کردن پرهام، همه و همه.
نفسم رو دادم بیرون، ریموت رو زدم در باز شد ماشین رو داخل پارکینگ گذاشتم، فوراً رفتم طبقه بالا در خونه رو باز کردم، همه جای اتاق یادآور اون بود؛ بدون اینکه لامپ رو روشن کنم رفتم سمت اتاق، در رو باز کردم چطور توی خونه خودش تحمل کنم تا بیاد؟!...
خودم رو پرت کردم روی تخت، بغض کرده بودم؛ ولی اشک نریختم، انگار یه چیز کم بود، یک چیز گم کرده بودم، جاش بود؛ ولی خودش نبود!
ازتاق زدم بیرون، دقیقاً جای که قبلاً اونجا میخوابید؛ جاش بود، خودش نبود وقتی خسته از سرکار میاومد روی کاناپه میخوابید و اصلاً سمت اتاقی که من خواب بودم نمیاومد تا من راحت بخوابم...
اشکی از گوشهی چشمم چکید، بهش اجازه ندادم و پاک کردم، نفسم رو دادم بیرون در رو بستم تیکه دادم پشت در، اگه پرهام نبود معلوم نبود چیمیشد! الان من کجا بودم؟! پرهام زندگیم رو با اومدنش تغییر داد، اینقدر مرد بود که پای تمام مشکلات وایستاد؛ هیچوقت باورم نمیشد روزی اونِ مغرور عاشق من شه، یا برعکس!...
من فکر میکردم عشق از اولش عاشقانه شروع میشه، آخرش غمگین تموم میشه و این قضیه برای ما برعکس بود.
📓 @romano0o3
منتظر نظراتتون هستم 😉 انرژی مثبتاا❤
۸.۰k
۱۲ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.