عزیزترین مافیا
عزیزترین مافیا
پارت چهاردهم(پایان)
یونگی ویو
اینجا چه خبره؟
چرا انقد سفید و نورانیه؟
عه ات کوچولو
ات کوچولو اونجاست
چقد وقتی بچه بودیم بازی میکردیم:)
صب کن
چرا ات کوچولو داره گریه میکنه؟
یونگی بچه:گریه نکن ات
قول میدم دیگه نمیزارم اذیتت کنن
ات بچه:باشه دا اشی گریه نمیکنم
آخيش
دیگه گریه نمیکنه
اون مامان نیست؟
یونگی:مامان؟خودتی؟اینجا چیکار میکنی؟
+:سلام عزیزم
یونگی:منم مردم؟
+:نه عزیزم
تو هنوز نمردی
تو توی کمایی
میبینم که عاشق ات شدی
یونگی:از اول عاشقش بودم ولی اون موقع خواهرم بود
+:الان ۴ ماهی میشه که تو توی کمایی
_:سلام پسر بابا
نمیای باهم بریم؟
+:نمیشه
اگه با ما بیاد تو اون دنیا واسه همیشه میمیره
یونگی:اما من نمیتونم بمیرم
به ات قول دادم
نمیتونم بمیرم باید برم
+:اون
درسته تو باید بری
اون داره میمیره
وای نه یونگی داری میمیری زود باش خودتو بکوب به زمین
خودمو کوبیدم زمین و یه دفه نمیدونم چی شد از اونجای سفید و نورانی اومدم بیرون
دیدم دکترا بالای سرمن
ات هم بیرون داشت گریه میکرد
اومدم خونه ات:)
بالاخره اومدم🥲🙂
*فلش بک به چند دقیقه قبل ات
ات ویو
داشتم با یونگی حرف میزدم
ات:یونگی اگه بری من میمیرم
میخوای امتحان کن ببین چقد زود میام پیشت
که یهو دیدم قلبش وایساد و دستگاه صدا داد
جیغ میکشیدم و گریه میکردم
دکترا اومدن و چند دقیقه بعد فهمیدم یونگی بهوش اومده
دکتر اومد بیرون
دکتر:😅😅خانوم مین آروم باشین
حالش خوبه
ات:برم ببینمش؟(منتظر)
دکتر:برو🙂
رفتم تو و دستمو کشیدم رو سرش و گفتم
ات:واقعا میخواستی تنهام بزاری؟
کجا بودی؟
چرا انقد دیر کردی؟
یونگی:شیشش
گریه نکن قشنگم
حالا که تنهات نزاشتم
دیدی سر قولم موندم؟
من مامان و بابا رو دیدم
مامان بهم گفت بیام اینجا
و دیدم داشتی گریه میکردی
ات:دیدی و دیر اومدی؟
یونگی:مامان گفت ۴ ماه گذشته
ولی انگار فقط یک ساعت بود
ات:😔
تصور کن چی کشیدم اون موقع ها
یونگی
یونگی:جانم عشقم؟
ات:بیا جدا شیم(بغض)
به خاطر من دو بار رفتی تو کما
تحمل ندارم بازم بری(زد زیر گریه)
یونگی:ات دیگه این حرفو نزنیا
تا آخر عمرم پیشت میمونم
۲ بار که هیچی ۲۰۰ بارم بخوای میرم
فقط از پیشم نرو
من عاشقتم
ات:من بیشتر
نویسنده ویو
۱ هفته بعد یونگی مرخص شد
ات و یونگی و امیلیا کوچولو به خوبی و خوشی زندگی میکردن
*۶ سال بعد
امیلیا:ماماننننن(داد)
ات:بلهههههه(عربده)
امیلیا اومد پایین
امیلیا:مامان جامدادیم کجاست؟
ات:لیا به خدا هنوز ۲ ماه از مدارس نگذشته ۴ تا جامدادی گرفتی
بالا تو اتاق سر میزه
امیلیا:مرسیییی
پایان
نظر بدید ببینم چطور شد
و اینکه درخواست یادتون نره
لازمه یادآوری کنم که من نیاز به ایده واسه نوشتن دارم
پارت چهاردهم(پایان)
یونگی ویو
اینجا چه خبره؟
چرا انقد سفید و نورانیه؟
عه ات کوچولو
ات کوچولو اونجاست
چقد وقتی بچه بودیم بازی میکردیم:)
صب کن
چرا ات کوچولو داره گریه میکنه؟
یونگی بچه:گریه نکن ات
قول میدم دیگه نمیزارم اذیتت کنن
ات بچه:باشه دا اشی گریه نمیکنم
آخيش
دیگه گریه نمیکنه
اون مامان نیست؟
یونگی:مامان؟خودتی؟اینجا چیکار میکنی؟
+:سلام عزیزم
یونگی:منم مردم؟
+:نه عزیزم
تو هنوز نمردی
تو توی کمایی
میبینم که عاشق ات شدی
یونگی:از اول عاشقش بودم ولی اون موقع خواهرم بود
+:الان ۴ ماهی میشه که تو توی کمایی
_:سلام پسر بابا
نمیای باهم بریم؟
+:نمیشه
اگه با ما بیاد تو اون دنیا واسه همیشه میمیره
یونگی:اما من نمیتونم بمیرم
به ات قول دادم
نمیتونم بمیرم باید برم
+:اون
درسته تو باید بری
اون داره میمیره
وای نه یونگی داری میمیری زود باش خودتو بکوب به زمین
خودمو کوبیدم زمین و یه دفه نمیدونم چی شد از اونجای سفید و نورانی اومدم بیرون
دیدم دکترا بالای سرمن
ات هم بیرون داشت گریه میکرد
اومدم خونه ات:)
بالاخره اومدم🥲🙂
*فلش بک به چند دقیقه قبل ات
ات ویو
داشتم با یونگی حرف میزدم
ات:یونگی اگه بری من میمیرم
میخوای امتحان کن ببین چقد زود میام پیشت
که یهو دیدم قلبش وایساد و دستگاه صدا داد
جیغ میکشیدم و گریه میکردم
دکترا اومدن و چند دقیقه بعد فهمیدم یونگی بهوش اومده
دکتر اومد بیرون
دکتر:😅😅خانوم مین آروم باشین
حالش خوبه
ات:برم ببینمش؟(منتظر)
دکتر:برو🙂
رفتم تو و دستمو کشیدم رو سرش و گفتم
ات:واقعا میخواستی تنهام بزاری؟
کجا بودی؟
چرا انقد دیر کردی؟
یونگی:شیشش
گریه نکن قشنگم
حالا که تنهات نزاشتم
دیدی سر قولم موندم؟
من مامان و بابا رو دیدم
مامان بهم گفت بیام اینجا
و دیدم داشتی گریه میکردی
ات:دیدی و دیر اومدی؟
یونگی:مامان گفت ۴ ماه گذشته
ولی انگار فقط یک ساعت بود
ات:😔
تصور کن چی کشیدم اون موقع ها
یونگی
یونگی:جانم عشقم؟
ات:بیا جدا شیم(بغض)
به خاطر من دو بار رفتی تو کما
تحمل ندارم بازم بری(زد زیر گریه)
یونگی:ات دیگه این حرفو نزنیا
تا آخر عمرم پیشت میمونم
۲ بار که هیچی ۲۰۰ بارم بخوای میرم
فقط از پیشم نرو
من عاشقتم
ات:من بیشتر
نویسنده ویو
۱ هفته بعد یونگی مرخص شد
ات و یونگی و امیلیا کوچولو به خوبی و خوشی زندگی میکردن
*۶ سال بعد
امیلیا:ماماننننن(داد)
ات:بلهههههه(عربده)
امیلیا اومد پایین
امیلیا:مامان جامدادیم کجاست؟
ات:لیا به خدا هنوز ۲ ماه از مدارس نگذشته ۴ تا جامدادی گرفتی
بالا تو اتاق سر میزه
امیلیا:مرسیییی
پایان
نظر بدید ببینم چطور شد
و اینکه درخواست یادتون نره
لازمه یادآوری کنم که من نیاز به ایده واسه نوشتن دارم
۱۰.۶k
۱۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.