عزیزترین مافیا
عزیزترین مافیا
پارت دوازدهم
ات:غلط خولدمممممم
تو کیوت ترین آدم دنیایی(کیوت و رفت و لپ یونگی رو کشید)
یونگی هم از فرصت استفاده کرد و ات رو بوسید
ات:عههههههه
ازین به بعد اجازه بگیر
یونگی:باشه(ادای اینکه مثلا ناراحته)
ات:میدونم ناراحت نشدی داداش
خر نیستم که
نویسنده ویو
۵ سال در کنار همدیگه زندگی خوب رو سپری کردن
باهم میخندیدن
باهم گریه میکردن
باهم بازی میکردن
باهم غدا درست میکردن و میخوردن
باهم......
حالا ات یه دونه دختر کوچولوی ناز به اسم امی لیا داره
و این سه نفر به خوبی و خوشی زندگی میکنن
ولی این خوشی همیشگیه؟
دوست من
فراموش نکن
هیچی همیشگی نیست
تو این ۵ سال کلی بهشون بهشون حمله شده
امیلیا:مامان من دوست دارم وقتی بزرگ شدم پلیس بشم
ات زیر لب:مامان باباش مافیا خودش پلیس
امیلیا:مامانی چیزی گفتی؟
ات:نه عزیزم(خنده ضایع)
یه روز که یونگی شرکت بود یکی بهشون حمله ور شد
نزدیک بود ات رو بکشه
امیلیا رو گروگان گرفته بود و همون لحظه یونگی رسید خونه
یونگی:مرتیکه************جرئت داری بیا باخودم بجنگ زورت به بچه میرسه******؟(*=فحش)
ات:صب کن یونگی
تو.....توی اشغال
همونی هستی که اونی که به یونگی تیر زد واسش کار میکرد مگه نه؟
خودم میدونم باهات چیکار کنم
وقتی ات سمتش حمله ور شد مجبور شد امیلیا رو رها کنه تا از خودش دفاع کنه
ات رو زد و ات که توانی واسش نمونده بود افتاد زمین
وقتی اون مرد اومد با چاقو به ات حله کنه یونگی اومد جلو و چاقو خورد تو پهلو یونگی
یکی به مرده زنگ زد و مرده هم زودی از اونجا رفت
حالا ات مونده بود
با یونگی که چاقو خورده بود
خودش گه تیر خورده بود
و امیلیایی که از ترس بیهوش شده بود
دیگه نتونست طاقت بیار و افتاد رو زمین
در آخرین لحظات قبل اینکه چشماشو ببنده سعی کرد دست یونگی رو بگیره
اما موفق نشد
اون قدر بدنش توان نداشت که دستشو به یونگی برسونه
و ات چشمشو بست.........
خوابم میادددددد
ببخشید بد قولی کردم دیر شد
شبتون بخیر
بقیشو فردا میزارم
لاو یو
پارت دوازدهم
ات:غلط خولدمممممم
تو کیوت ترین آدم دنیایی(کیوت و رفت و لپ یونگی رو کشید)
یونگی هم از فرصت استفاده کرد و ات رو بوسید
ات:عههههههه
ازین به بعد اجازه بگیر
یونگی:باشه(ادای اینکه مثلا ناراحته)
ات:میدونم ناراحت نشدی داداش
خر نیستم که
نویسنده ویو
۵ سال در کنار همدیگه زندگی خوب رو سپری کردن
باهم میخندیدن
باهم گریه میکردن
باهم بازی میکردن
باهم غدا درست میکردن و میخوردن
باهم......
حالا ات یه دونه دختر کوچولوی ناز به اسم امی لیا داره
و این سه نفر به خوبی و خوشی زندگی میکنن
ولی این خوشی همیشگیه؟
دوست من
فراموش نکن
هیچی همیشگی نیست
تو این ۵ سال کلی بهشون بهشون حمله شده
امیلیا:مامان من دوست دارم وقتی بزرگ شدم پلیس بشم
ات زیر لب:مامان باباش مافیا خودش پلیس
امیلیا:مامانی چیزی گفتی؟
ات:نه عزیزم(خنده ضایع)
یه روز که یونگی شرکت بود یکی بهشون حمله ور شد
نزدیک بود ات رو بکشه
امیلیا رو گروگان گرفته بود و همون لحظه یونگی رسید خونه
یونگی:مرتیکه************جرئت داری بیا باخودم بجنگ زورت به بچه میرسه******؟(*=فحش)
ات:صب کن یونگی
تو.....توی اشغال
همونی هستی که اونی که به یونگی تیر زد واسش کار میکرد مگه نه؟
خودم میدونم باهات چیکار کنم
وقتی ات سمتش حمله ور شد مجبور شد امیلیا رو رها کنه تا از خودش دفاع کنه
ات رو زد و ات که توانی واسش نمونده بود افتاد زمین
وقتی اون مرد اومد با چاقو به ات حله کنه یونگی اومد جلو و چاقو خورد تو پهلو یونگی
یکی به مرده زنگ زد و مرده هم زودی از اونجا رفت
حالا ات مونده بود
با یونگی که چاقو خورده بود
خودش گه تیر خورده بود
و امیلیایی که از ترس بیهوش شده بود
دیگه نتونست طاقت بیار و افتاد رو زمین
در آخرین لحظات قبل اینکه چشماشو ببنده سعی کرد دست یونگی رو بگیره
اما موفق نشد
اون قدر بدنش توان نداشت که دستشو به یونگی برسونه
و ات چشمشو بست.........
خوابم میادددددد
ببخشید بد قولی کردم دیر شد
شبتون بخیر
بقیشو فردا میزارم
لاو یو
۹.۷k
۰۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.