عادت کرده ایم به نان بیات خوردن . خیلی وقت است خودمان را
عادت کرده ایم به نان بیات خوردن . خیلی وقت است خودمان را قاطی جریان زندگی نمیکنیم و تمام کارهایمان موکول میشود به وقت اضافه بدون توجه به اینکه بازی زندگی وقت اضافه ندارد ، حتی اگر تو
تمام عمرت وقت تلف شده باشد ! دوست داشتن هایمان
را بعد از زندگی نثار هم میکنیم و حتا یک شاخه از گل
هایی را که سر قبر هم میچینیم ، در زندگی دست
هم نداده ایم .همه چیزمان خلاصه میشود در
نوشدارو پس از مرگ سهراب" بودن. پدر
و مادر ها که نصیحتمان میکنند تا پدر
ومادر نشویم ، تا دیر نشده باشد به
حرفشان نمیرسیم و تا نرسیم
عمل نمیکنیم.بچه هایمان
که آرزویی میکنند
وقتی شب و روز
برایش تلاش
میکنند
تا از تک و
تا و تلاش نیفتند
که دستشان را نمیگیریم!
دخترمان به سرش میزند شاعر
شود میگوییم درست را بخوان تمام
که شد برو شاعر شو ، فکر نمیکنیم سودای
شعر نمیگذارد دختر چیزی از درس بفهمد و همان
درس تا تمام شود ، دخترک تمام شده ، شاعرانگی اش
ته کشیده است! معشوقه مان که برای ما دستبندی میخرد
،تا باهم قرار میگذاریم ، تا زمانی که نگاهش همیشه خیره مانده
به دست ما ، دستبند را نمی اندازیم ؛ میگذاریم بعد از به هم زدن زمانی که هر کدام ما با آدم جدیدی شروع کردیم ، آن دستبند را می اندازیم
تا عشق و وفای خودمان را اثبات کنیم! با نامردانگی ، با یک جور
خیانت ، با یک دستبند ! وقتی رفیقمان به یکی از بن بست
های زندگی اش می رسد ، روی ما که حساب می کند ،
تلفنش را برمیدارد زنگ میزند که با ما قرار بگذارد
، ما آن روز وقت نداریم و او را با تمام غمهایش
تنها میگذاریم ؛ بعد چند روز که او آرام گرفت
و دردهایش درونش حل شد ، یادش
میکنیم ، با او قرار میگذاریم و با
گفتن "خب چه خبر؟ " تمام
دردهای ته نشین شده
را دردلش هم میزنیم
و باز آشفته اش
می کنیم.
ما آدم دیر
رسیدنیم . از
جریان زندگی عقبیم
شب بیداریم و روز خوابیم
ما کسانی هستیم که تا زنده ایم
تا جان زندگی داریم ، زندگی نمی کنیم
ما زندگی را نگه میداریم برای بعد از مردن
بعد از خاطره شدن ، بدون توجه به تاریخ انقضای
زندگی . ما همه خوشی هایمان را بعد از منقضی شدن
مصرف کرده ایم ؛ همین است که همیشه مسمومیم . ما به
همه آرزوهایمان میرسیم ، پدران و مادران و همسران و فرزندانمان
را به آرزوهایشان می رسانیم ؛ اما دیر ، خیلی دیر ... وقتی دیگر رنگ آرزو بودن بر تن خواسته هایمان نمانده !
تمام عمرت وقت تلف شده باشد ! دوست داشتن هایمان
را بعد از زندگی نثار هم میکنیم و حتا یک شاخه از گل
هایی را که سر قبر هم میچینیم ، در زندگی دست
هم نداده ایم .همه چیزمان خلاصه میشود در
نوشدارو پس از مرگ سهراب" بودن. پدر
و مادر ها که نصیحتمان میکنند تا پدر
ومادر نشویم ، تا دیر نشده باشد به
حرفشان نمیرسیم و تا نرسیم
عمل نمیکنیم.بچه هایمان
که آرزویی میکنند
وقتی شب و روز
برایش تلاش
میکنند
تا از تک و
تا و تلاش نیفتند
که دستشان را نمیگیریم!
دخترمان به سرش میزند شاعر
شود میگوییم درست را بخوان تمام
که شد برو شاعر شو ، فکر نمیکنیم سودای
شعر نمیگذارد دختر چیزی از درس بفهمد و همان
درس تا تمام شود ، دخترک تمام شده ، شاعرانگی اش
ته کشیده است! معشوقه مان که برای ما دستبندی میخرد
،تا باهم قرار میگذاریم ، تا زمانی که نگاهش همیشه خیره مانده
به دست ما ، دستبند را نمی اندازیم ؛ میگذاریم بعد از به هم زدن زمانی که هر کدام ما با آدم جدیدی شروع کردیم ، آن دستبند را می اندازیم
تا عشق و وفای خودمان را اثبات کنیم! با نامردانگی ، با یک جور
خیانت ، با یک دستبند ! وقتی رفیقمان به یکی از بن بست
های زندگی اش می رسد ، روی ما که حساب می کند ،
تلفنش را برمیدارد زنگ میزند که با ما قرار بگذارد
، ما آن روز وقت نداریم و او را با تمام غمهایش
تنها میگذاریم ؛ بعد چند روز که او آرام گرفت
و دردهایش درونش حل شد ، یادش
میکنیم ، با او قرار میگذاریم و با
گفتن "خب چه خبر؟ " تمام
دردهای ته نشین شده
را دردلش هم میزنیم
و باز آشفته اش
می کنیم.
ما آدم دیر
رسیدنیم . از
جریان زندگی عقبیم
شب بیداریم و روز خوابیم
ما کسانی هستیم که تا زنده ایم
تا جان زندگی داریم ، زندگی نمی کنیم
ما زندگی را نگه میداریم برای بعد از مردن
بعد از خاطره شدن ، بدون توجه به تاریخ انقضای
زندگی . ما همه خوشی هایمان را بعد از منقضی شدن
مصرف کرده ایم ؛ همین است که همیشه مسمومیم . ما به
همه آرزوهایمان میرسیم ، پدران و مادران و همسران و فرزندانمان
را به آرزوهایشان می رسانیم ؛ اما دیر ، خیلی دیر ... وقتی دیگر رنگ آرزو بودن بر تن خواسته هایمان نمانده !
۱۲.۸k
۱۰ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.