اگر هراس کبک هایی که در آستین برف پنهان شده بودند مرا اما
اگر هراس کبک هایی که در آستین برف پنهان شده بودند مرا امان می داد
می خواستم تمام پرنده های رفته را به دشت بازگردانم و از چاهی
که پای چشم های کودکان کنده بودند ماه را نشان دهم...
ما جوان بودیم با حفره هایی عمیق در آرزوهای مان.
از مرگ سیاه چاله ها بر می گشتیم و فکر می کردیم به کشف سیاره ای رسیده ایم...
وقتی هیچ ستاره ای در بخت ما سو سو نمی زد هی شعر خواندیم و
لبخند زدیم و خنجری که بوسید پهلوی مان را آویختیم به دیوار ...
می خواستم برای زنانی که پنهان اند در زخم هایشان تا نجیب تر به چشم بیایند قانون بگذارم و هنجار بشکنم اما استخوان های شکسته ی ما را
چه کسی جمع می کرد...
زیبایی مان از آیینه ها سرازیر می شد که آسمان را بردند به تاریک
خانه ی زمان و بر دست های ما که در عمق رودخانه ها جریان داشت
دست بند زدند...
ما نیمه ی گمشده ی جهان بودیم که پیدا شدن مان خطر جدی ِ خیابان ها محسوب می شد هی چراغ ها را خاموش کردند که ماه را بپوشانند در صورت مان...
هر چه نوشتیم را به چاپ خانه ها تعارف کردیم.
ما درخت ها را کُشتیم برای دهانی که مجال گفتگو نداشت در کتاب خانه ها پوسیدیم در دهان پوسیدیم ما دندان عقل بودیم که باید کشیده
می شد...
چگونه لکه ی سیاه ماه را از برج عقرب پاک می کردم منی که زاد روزم را
هیچ تقویمی ثبت نکرده بود...
مگر چند بار اتوبوس از خط زندگی رد می شد که بلیت هایمان را باطل کردند و و گفتند رفته ست. مسافران بین راهی همیشه خوش شانس نیستند...
افتاده بودم به راهی که جغرافیای تو را دور بزنم من اما گیر کرده بودم میان تاریخ تن ات که هر چه ورق می زدم فتح نمی شدی...
می خواستم از کلمه دهان بگشایم و بگویم چقدر آدم ها به حرف هایی که نمی زنید محتاج اند...
دراز کشیدم کنار پیری ام که مسافرانی از راه رسیدند مردانی سپر اَنداخته
و زنانی که زیبایی شان را چشمه ها گِل آلود کرده بود...
تا این جای جهان که من زیستم " آزادی " تنها مسافری ست که هیچ اتوبوسی او را سوار نمی کند…
می خواستم تمام پرنده های رفته را به دشت بازگردانم و از چاهی
که پای چشم های کودکان کنده بودند ماه را نشان دهم...
ما جوان بودیم با حفره هایی عمیق در آرزوهای مان.
از مرگ سیاه چاله ها بر می گشتیم و فکر می کردیم به کشف سیاره ای رسیده ایم...
وقتی هیچ ستاره ای در بخت ما سو سو نمی زد هی شعر خواندیم و
لبخند زدیم و خنجری که بوسید پهلوی مان را آویختیم به دیوار ...
می خواستم برای زنانی که پنهان اند در زخم هایشان تا نجیب تر به چشم بیایند قانون بگذارم و هنجار بشکنم اما استخوان های شکسته ی ما را
چه کسی جمع می کرد...
زیبایی مان از آیینه ها سرازیر می شد که آسمان را بردند به تاریک
خانه ی زمان و بر دست های ما که در عمق رودخانه ها جریان داشت
دست بند زدند...
ما نیمه ی گمشده ی جهان بودیم که پیدا شدن مان خطر جدی ِ خیابان ها محسوب می شد هی چراغ ها را خاموش کردند که ماه را بپوشانند در صورت مان...
هر چه نوشتیم را به چاپ خانه ها تعارف کردیم.
ما درخت ها را کُشتیم برای دهانی که مجال گفتگو نداشت در کتاب خانه ها پوسیدیم در دهان پوسیدیم ما دندان عقل بودیم که باید کشیده
می شد...
چگونه لکه ی سیاه ماه را از برج عقرب پاک می کردم منی که زاد روزم را
هیچ تقویمی ثبت نکرده بود...
مگر چند بار اتوبوس از خط زندگی رد می شد که بلیت هایمان را باطل کردند و و گفتند رفته ست. مسافران بین راهی همیشه خوش شانس نیستند...
افتاده بودم به راهی که جغرافیای تو را دور بزنم من اما گیر کرده بودم میان تاریخ تن ات که هر چه ورق می زدم فتح نمی شدی...
می خواستم از کلمه دهان بگشایم و بگویم چقدر آدم ها به حرف هایی که نمی زنید محتاج اند...
دراز کشیدم کنار پیری ام که مسافرانی از راه رسیدند مردانی سپر اَنداخته
و زنانی که زیبایی شان را چشمه ها گِل آلود کرده بود...
تا این جای جهان که من زیستم " آزادی " تنها مسافری ست که هیچ اتوبوسی او را سوار نمی کند…
۱۲.۶k
۲۸ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.