لایک یادتون نره ❤️🙂
#شکوفه_عشق #پارت_ششم
چند روز دیگه هم به همین منوال گذشت و بالاخره پیداش شد بازم طبق معمول دنبالم راه فتاد و پشت سرم راه میومد
مدرسه ما خیلی کوچه پس کوچه داشت اگه تو خیابون بودیم تا الان آبرو برام نمونده بود ، پشت سرم راه میومد و آروم حرف میزد یه طوری که بشنوم
:تو که نمیخوای قرار بزاریم حداقل بیا اینطوری حرف بزنیم اسم من باراده با اینکه اسمتو بلدم ولی تو هم خودتو معرفی کن دیگه تا سر صحبت باز شه هیچی نگفتم و خودش ادامه داد ، ۲۵سالمه و تو شرکت بابام کار میکنم
آره دیگه پارتی بازیه دیگه و الا ما که نمیبینیم تو بری سر کار
ادامه داد: آخه دختر خوب تو نمیبینی من این همه دنبالت راه افتادم خب یه گوشه چشمی نشون بده دیگه
میخواستم باهاش حرف بزنم ولی غرورم اجازه نمیداد یه دفعه اومد جلو و گفت : ببین تروخدا بیا یه قراری بزاریم اگه جوابت منفی بود یا از من خوشت نیومد میتونی پسم بزنی منم دیگه اصلا اسمتو نمیارم
حالا دیگه اونقدرا هم ازش بدم نمیومد پسر بدی نبود تا حالا که من بی ادبی ازش ندیده بودم همه خوب بودن رو گذاشتم به پای بی ادبی نکردنش و با خودم فکر کردم آدم خوبیه
قبول کردم و گفتم تو کافه هم میبینیم خیلی خوشحال شد و گفت : باشه پس منتظرتم فردا و رفت بعد از مدرسه ماجرا رو واسه فری تعریف کردم و اونم گفت باهام میاد که بقیه شک نکنن
روز بعد به محض برگشتن از مدرسه اول یه ذره درس خوندم و به مامان هم گفتم قراره با فرشته بریم کتابخونه ، مامان به کتابخونه رفتن ما عادت داشت ، واسه همین مخالفت نکرد لباسامو پوشیدم و زدم بیرون دم در منظر فری بودم که بالاخره خانم بعد از نیم ساعت پیداش شد کتاباشو گرفته بود دستش و داشت کفشاشو بالا میکشید
_تروخدا یک ساعت دیگه میومدی هنوز زوده که
فری : وای ببخشید بیان خواب موندم نمیخواستم دیر کنم
_باشه حالا ، راه بیوفته به اندازه کافی دیرمون شده
#نویسنده #رمان #عاشقانه #رمان_z
چند روز دیگه هم به همین منوال گذشت و بالاخره پیداش شد بازم طبق معمول دنبالم راه فتاد و پشت سرم راه میومد
مدرسه ما خیلی کوچه پس کوچه داشت اگه تو خیابون بودیم تا الان آبرو برام نمونده بود ، پشت سرم راه میومد و آروم حرف میزد یه طوری که بشنوم
:تو که نمیخوای قرار بزاریم حداقل بیا اینطوری حرف بزنیم اسم من باراده با اینکه اسمتو بلدم ولی تو هم خودتو معرفی کن دیگه تا سر صحبت باز شه هیچی نگفتم و خودش ادامه داد ، ۲۵سالمه و تو شرکت بابام کار میکنم
آره دیگه پارتی بازیه دیگه و الا ما که نمیبینیم تو بری سر کار
ادامه داد: آخه دختر خوب تو نمیبینی من این همه دنبالت راه افتادم خب یه گوشه چشمی نشون بده دیگه
میخواستم باهاش حرف بزنم ولی غرورم اجازه نمیداد یه دفعه اومد جلو و گفت : ببین تروخدا بیا یه قراری بزاریم اگه جوابت منفی بود یا از من خوشت نیومد میتونی پسم بزنی منم دیگه اصلا اسمتو نمیارم
حالا دیگه اونقدرا هم ازش بدم نمیومد پسر بدی نبود تا حالا که من بی ادبی ازش ندیده بودم همه خوب بودن رو گذاشتم به پای بی ادبی نکردنش و با خودم فکر کردم آدم خوبیه
قبول کردم و گفتم تو کافه هم میبینیم خیلی خوشحال شد و گفت : باشه پس منتظرتم فردا و رفت بعد از مدرسه ماجرا رو واسه فری تعریف کردم و اونم گفت باهام میاد که بقیه شک نکنن
روز بعد به محض برگشتن از مدرسه اول یه ذره درس خوندم و به مامان هم گفتم قراره با فرشته بریم کتابخونه ، مامان به کتابخونه رفتن ما عادت داشت ، واسه همین مخالفت نکرد لباسامو پوشیدم و زدم بیرون دم در منظر فری بودم که بالاخره خانم بعد از نیم ساعت پیداش شد کتاباشو گرفته بود دستش و داشت کفشاشو بالا میکشید
_تروخدا یک ساعت دیگه میومدی هنوز زوده که
فری : وای ببخشید بیان خواب موندم نمیخواستم دیر کنم
_باشه حالا ، راه بیوفته به اندازه کافی دیرمون شده
#نویسنده #رمان #عاشقانه #رمان_z
۱۵.۰k
۰۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.