لایک یادتون نره ❤️🙂
#شکوفه_عشق #پارت_پنجم
روز بعد شال و کلاه کردم که برم مدرسه از دم در که اومدم بیرون باز همون پسره رو دیدم زیر لب گفتم : چقدر تو کنه ای آخه دست از سر کچلم بردار دیگه
راه افتادم همزمان اونم راه افتاد کمی که از خونه دور شدیم اومد جلو و بازومو کشید با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم : هوویییی چه خبرته چیکار میکنی باز که تویی باز که اینجایی تو خونه زندگی نداری برو دیگه دست از سرم بردار
اخماشو کشید تو هم و گفت : چرا دیروز نیومدی میدونی چقدر منتظر موندم ؟
_منتظر موندی که موندی به جهنم مگه من گفتم میام که تو سر خود رفتی منظر موندی برو گم شو چی از جونم میخوای ؟
:چرا نمیخوای بفهمی من دوستت دارم بیا یه کم صحبت کنیم فقط میخوام آشنا شیم
_این چه دوست داشتنیه که تو از صبح تا شب دنبال منی ؟حرفتو کامل زدی ؟حالا بزار من بگم ، من .... دوستت .....ندارم خوب شد ؟به نتیجه رسیدی ؟برو دیگه
:مگه دست خودته دوستم نداشته باشی اینقدر دنبالت راه میام و میرم که پا بدی بالاخره
_نه پس دست توه ، به جهنم اینقدر دنبال من راه بیا که زیر پاهات تاول بزنه
بعدشم راهمو کشیدم و بلند طوری که بشنوه گفتم : پسره چلمن بیکار زندگی نداره این بشر
خلاصه که به گفته ی خودش همش دنبالم بود و تقریبا سه ماهی عین جوجه اردک دنبالم میومد فکر کنم همه اهل محل فهمیدن دیگه از بس این بشر کنه بود به تعقیب کردنش عادت کرده بودم یه جورایی انگار هر روز منتظر بودم دم در ببینمش چند وقت دیگه هم گذشت و دیگه پیداش نشد ، بچه های مدرسه آمارشو داشتن نمیدونم از کجا ولی میدونستن کیه و چیکارس ، اینطوری که من شنیده بودم اسمش باراد بود از اون بچه پولدارها بود که با پول باباشون عشق میکنن و دنبال زندگی و سرکار نیستن آره دیگه بیکار بود و همش هم دنبال من ، آخه بگو این همه دختر ریخته تو این مدرسه چرا فقط رو من قفلی زدی آخه ؟ ولی نمیدونم چرا از این فکر خوشم میومد حس با ارزش بودن بهم دست میداد اون چند وقتی که نبود انگار یه چیزی کم بود نمیدونم چطور و از کی ولی انگار وابسته شده بودم انگار حضورش برام قطعی شده بود و اگه روزی نبود حس میکردم یه چیزی سر جایش نیست وابسته شده بودم و بهش عادت کرده بودم ولی اینو نمیدونستم
#نویسنده #رمان #رمان_z #عاشقانه
روز بعد شال و کلاه کردم که برم مدرسه از دم در که اومدم بیرون باز همون پسره رو دیدم زیر لب گفتم : چقدر تو کنه ای آخه دست از سر کچلم بردار دیگه
راه افتادم همزمان اونم راه افتاد کمی که از خونه دور شدیم اومد جلو و بازومو کشید با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم : هوویییی چه خبرته چیکار میکنی باز که تویی باز که اینجایی تو خونه زندگی نداری برو دیگه دست از سرم بردار
اخماشو کشید تو هم و گفت : چرا دیروز نیومدی میدونی چقدر منتظر موندم ؟
_منتظر موندی که موندی به جهنم مگه من گفتم میام که تو سر خود رفتی منظر موندی برو گم شو چی از جونم میخوای ؟
:چرا نمیخوای بفهمی من دوستت دارم بیا یه کم صحبت کنیم فقط میخوام آشنا شیم
_این چه دوست داشتنیه که تو از صبح تا شب دنبال منی ؟حرفتو کامل زدی ؟حالا بزار من بگم ، من .... دوستت .....ندارم خوب شد ؟به نتیجه رسیدی ؟برو دیگه
:مگه دست خودته دوستم نداشته باشی اینقدر دنبالت راه میام و میرم که پا بدی بالاخره
_نه پس دست توه ، به جهنم اینقدر دنبال من راه بیا که زیر پاهات تاول بزنه
بعدشم راهمو کشیدم و بلند طوری که بشنوه گفتم : پسره چلمن بیکار زندگی نداره این بشر
خلاصه که به گفته ی خودش همش دنبالم بود و تقریبا سه ماهی عین جوجه اردک دنبالم میومد فکر کنم همه اهل محل فهمیدن دیگه از بس این بشر کنه بود به تعقیب کردنش عادت کرده بودم یه جورایی انگار هر روز منتظر بودم دم در ببینمش چند وقت دیگه هم گذشت و دیگه پیداش نشد ، بچه های مدرسه آمارشو داشتن نمیدونم از کجا ولی میدونستن کیه و چیکارس ، اینطوری که من شنیده بودم اسمش باراد بود از اون بچه پولدارها بود که با پول باباشون عشق میکنن و دنبال زندگی و سرکار نیستن آره دیگه بیکار بود و همش هم دنبال من ، آخه بگو این همه دختر ریخته تو این مدرسه چرا فقط رو من قفلی زدی آخه ؟ ولی نمیدونم چرا از این فکر خوشم میومد حس با ارزش بودن بهم دست میداد اون چند وقتی که نبود انگار یه چیزی کم بود نمیدونم چطور و از کی ولی انگار وابسته شده بودم انگار حضورش برام قطعی شده بود و اگه روزی نبود حس میکردم یه چیزی سر جایش نیست وابسته شده بودم و بهش عادت کرده بودم ولی اینو نمیدونستم
#نویسنده #رمان #رمان_z #عاشقانه
۲۲.۰k
۰۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.