پارت چهارم
پارت چهارم
یکماه بعد ویو ات
تو این یکماه شوگا خیلی باهام مهربون شده اصلا نمیفهمم چرا دلیلش چیه همش مراقبمه ولی من اون رو دوست ندارم هیچوقت هم نمیبخشمش
تو اتاقم داشتم با خودم حرف میزدم که یهو میسو بهم زنگ زد(دوست صمیمی ات)
میسو:سلام چطوری عزیز دل خاله چطوره
ات:سلام مرسی خوبم معلوم شد چرا زنگ زدی بازم بخاطر فسقلی آره
میسو:خب آره خیلی دلم میخاد زود تر تو بغلمون باشه
ات:منم
میسو :خب حالا چخبر
ات:میسو شوگا تو این چند وقت خیلی باهام مهربون شده دلیلشم نمیدونم ولی ازش میترسم
میسو :میخوای بهش بگی که حامله ای
ات :نه نمیخام بگم اون منو خیلی اذیت کرد هی منو کوچیک و خرد میکرد بعد کتکم میزد و بهم تجا....وز کرد و سه ماه تنهام گذاشت یکبارم بهم سر نزدم منم نمیخام بهش بگم که حامله ام چون دوسش ندارم و هیچوقتم نمیبخشمش
میسو :تو هم راست میگی منم جای تو بودم نمیبخشیدمش
ات:همینکه خواستم حرفی بگم شوگا با عصبانیت و صورت اشکی وارد اتاقم شد و من یهو ترسیدم وبه میسو گفتم بعدا بهت زنگ میزنم و قطع کردم
ویو شوگا
داشتم از راهرو رد میشدم که صدای ات رو از اتاقش شنیدم داشت با دوستش حرف میزد از پشت در داشتم حرفاشون رو میشنیدم و با هر حرفش دلم داغون تر میشد یعنی من اینقدر دل ات رو شکستم که حتی حاضر نیست بهم بگه حاملس دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم و گریه کردم دیگه تحملم تموم شد و وارد اتاقش شدم
اول ات وارد شک شد ولی بعد گفت
ات:تو اینجا چیکار میکنی
شوگا :چرا ازم مخفی کردی
ات:چیو
شوگا :به من دروغ نگو همه چیو میدونم(باداد)
ات:تو همه چیو شنیدی (باترس )
شوگا :آره شنیدم ولی قبل اون میدونستم اون روز دنبالت کردم و اومدم بیمارستان و جنسیت بچم رو هم فهمیدم ولی خواستم بهت فرصت بدم ببینم چرا بهم نمیگفتی ولی الان دلیلشم فهمیدم من میدونم چقدر تو رو اذیت کردم ولی تو نمیتونی بچم رو ازم مخفی کنی من از تمام کارهایی که با تو کردم پشمونم ولی تو نمیتونی من رو اینطوری مجازات کنی (آخرش با داد )
پایان پارت
یکماه بعد ویو ات
تو این یکماه شوگا خیلی باهام مهربون شده اصلا نمیفهمم چرا دلیلش چیه همش مراقبمه ولی من اون رو دوست ندارم هیچوقت هم نمیبخشمش
تو اتاقم داشتم با خودم حرف میزدم که یهو میسو بهم زنگ زد(دوست صمیمی ات)
میسو:سلام چطوری عزیز دل خاله چطوره
ات:سلام مرسی خوبم معلوم شد چرا زنگ زدی بازم بخاطر فسقلی آره
میسو:خب آره خیلی دلم میخاد زود تر تو بغلمون باشه
ات:منم
میسو :خب حالا چخبر
ات:میسو شوگا تو این چند وقت خیلی باهام مهربون شده دلیلشم نمیدونم ولی ازش میترسم
میسو :میخوای بهش بگی که حامله ای
ات :نه نمیخام بگم اون منو خیلی اذیت کرد هی منو کوچیک و خرد میکرد بعد کتکم میزد و بهم تجا....وز کرد و سه ماه تنهام گذاشت یکبارم بهم سر نزدم منم نمیخام بهش بگم که حامله ام چون دوسش ندارم و هیچوقتم نمیبخشمش
میسو :تو هم راست میگی منم جای تو بودم نمیبخشیدمش
ات:همینکه خواستم حرفی بگم شوگا با عصبانیت و صورت اشکی وارد اتاقم شد و من یهو ترسیدم وبه میسو گفتم بعدا بهت زنگ میزنم و قطع کردم
ویو شوگا
داشتم از راهرو رد میشدم که صدای ات رو از اتاقش شنیدم داشت با دوستش حرف میزد از پشت در داشتم حرفاشون رو میشنیدم و با هر حرفش دلم داغون تر میشد یعنی من اینقدر دل ات رو شکستم که حتی حاضر نیست بهم بگه حاملس دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم و گریه کردم دیگه تحملم تموم شد و وارد اتاقش شدم
اول ات وارد شک شد ولی بعد گفت
ات:تو اینجا چیکار میکنی
شوگا :چرا ازم مخفی کردی
ات:چیو
شوگا :به من دروغ نگو همه چیو میدونم(باداد)
ات:تو همه چیو شنیدی (باترس )
شوگا :آره شنیدم ولی قبل اون میدونستم اون روز دنبالت کردم و اومدم بیمارستان و جنسیت بچم رو هم فهمیدم ولی خواستم بهت فرصت بدم ببینم چرا بهم نمیگفتی ولی الان دلیلشم فهمیدم من میدونم چقدر تو رو اذیت کردم ولی تو نمیتونی بچم رو ازم مخفی کنی من از تمام کارهایی که با تو کردم پشمونم ولی تو نمیتونی من رو اینطوری مجازات کنی (آخرش با داد )
پایان پارت
۷.۵k
۰۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.