حصار تنهایی من پارت ۶۸
#حصار_تنهایی_من #پارت_۶۸
با عصبانیت گفت: مگه من دزدیدمت که این جوری حرف می زنی؟... حالا خوبه خودت بودی دیدی به زور تو رو بهم دادن.
- حالا من خونه شما باید چیکار کنم؟
هنوز اخم رو صورتش بود. گفت: وقتی رسیدیم می فهمی.
نمی دونم از کجا اومدم، به کجا رسیدم... چون نزدیکای ظهر بود که دم یه خونه ماشینو نگه داشت. پیاده شد. با کلید در حیاطو باز کرد و ماشینو برد تو. حیاط خیلی کوچیک که فقط به اندازه یه ماشین با دو تا آدم که راه برن جا داشت. رفتیم تو خونه. یه هال نسبتا بزرگی بود. سمت راست دوتا اتاق کنار هم بود. جلوم هم یه اتاق بود. سمت چپم یه آشپزخونه اپن با بغلش یه راهرو ی باریک که فکر کنم به حموم و
دستشویی ختم بشه. خونه رو نگاه می کردم که منوچهر صدا زد «:زبیده ...زبیده؟»
یه دخترخوش قیافه ی قد بلند و خوش استایل با موهای بور بلند تا باسنش از آشپزخونه اومد بیرون و با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
سلام منوچهر... زبیده حمومه.
منوچهر: کی رفته حموم؟
- یک ساعتی میشه .
-چه خبرشه؟ غسل میتم بود باید تا حالا تموم می شد.
منو چهر رفت سمت آشپزخونه. منم سر جام وایساده بودم. دختره هنوز با تعجب نگام می کرد.
صدای یه زنی از سمت چپم اومد که گفت: چته منوچ؟ خونه رو گذاشتی رو سرت؟
سرمو چرخوندم. دیدم یه زن قد بلند و چهار شونه و چاق، یه حوله رو سرش انداخته بود.
تا چشش افتاد به من، گفت: تو کی هستی دیگه!؟ اینجا چیکار می کنی؟!
منوچهر با یه لقمه نون از آشپزخونه در اومد و گفت: سلام بر نازی خودم! صبح عالی بخیر! حموم خوش گذشت؟
زبیده همینجور که می رفت سمت آشپزخونه، گفت: بدون تو صفا نداشت... این دختره رو تو آوردی؟
منوچهر به من نگاه کرد و گفت: تو چرا هنوز اونجا وایسادی؟
به یکی از مبلای نزدیک خودش اشاره کرد و گفت: بیا اینجا بشین...
دختره خواست بره تو اتاق که زبیده صداش زد : مهناز! بیا یه استکان چای برام بریز.
پس اسم این خوشگل خانم مهنازه.
مهناز چایی رو جلو زبیده گذاشت و رفت به اتاق.
منوچهر گفت: آوردم واسمون نون دربیاره.
زبیده نشسته بود روی صندلی و چای می خورد.
گفت: خاک تو سر تو بکنن که این می خواد برات نون دربیاره... چرا سر و وضعش اینجوریه؟
- از خونه فرار کرده. هرچی دم دستش بوده پوشیده.
- آها که اینطور... جنس آوردی؟
- من که دیشب بهت دادم !
-آره... ولی این دختره دست و پا چلفتی تا پلیسا رو می بینه میندازتشون تو جوب...
****
با کامنت هاتون منو خوشحال کنید🌹
با عصبانیت گفت: مگه من دزدیدمت که این جوری حرف می زنی؟... حالا خوبه خودت بودی دیدی به زور تو رو بهم دادن.
- حالا من خونه شما باید چیکار کنم؟
هنوز اخم رو صورتش بود. گفت: وقتی رسیدیم می فهمی.
نمی دونم از کجا اومدم، به کجا رسیدم... چون نزدیکای ظهر بود که دم یه خونه ماشینو نگه داشت. پیاده شد. با کلید در حیاطو باز کرد و ماشینو برد تو. حیاط خیلی کوچیک که فقط به اندازه یه ماشین با دو تا آدم که راه برن جا داشت. رفتیم تو خونه. یه هال نسبتا بزرگی بود. سمت راست دوتا اتاق کنار هم بود. جلوم هم یه اتاق بود. سمت چپم یه آشپزخونه اپن با بغلش یه راهرو ی باریک که فکر کنم به حموم و
دستشویی ختم بشه. خونه رو نگاه می کردم که منوچهر صدا زد «:زبیده ...زبیده؟»
یه دخترخوش قیافه ی قد بلند و خوش استایل با موهای بور بلند تا باسنش از آشپزخونه اومد بیرون و با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
سلام منوچهر... زبیده حمومه.
منوچهر: کی رفته حموم؟
- یک ساعتی میشه .
-چه خبرشه؟ غسل میتم بود باید تا حالا تموم می شد.
منو چهر رفت سمت آشپزخونه. منم سر جام وایساده بودم. دختره هنوز با تعجب نگام می کرد.
صدای یه زنی از سمت چپم اومد که گفت: چته منوچ؟ خونه رو گذاشتی رو سرت؟
سرمو چرخوندم. دیدم یه زن قد بلند و چهار شونه و چاق، یه حوله رو سرش انداخته بود.
تا چشش افتاد به من، گفت: تو کی هستی دیگه!؟ اینجا چیکار می کنی؟!
منوچهر با یه لقمه نون از آشپزخونه در اومد و گفت: سلام بر نازی خودم! صبح عالی بخیر! حموم خوش گذشت؟
زبیده همینجور که می رفت سمت آشپزخونه، گفت: بدون تو صفا نداشت... این دختره رو تو آوردی؟
منوچهر به من نگاه کرد و گفت: تو چرا هنوز اونجا وایسادی؟
به یکی از مبلای نزدیک خودش اشاره کرد و گفت: بیا اینجا بشین...
دختره خواست بره تو اتاق که زبیده صداش زد : مهناز! بیا یه استکان چای برام بریز.
پس اسم این خوشگل خانم مهنازه.
مهناز چایی رو جلو زبیده گذاشت و رفت به اتاق.
منوچهر گفت: آوردم واسمون نون دربیاره.
زبیده نشسته بود روی صندلی و چای می خورد.
گفت: خاک تو سر تو بکنن که این می خواد برات نون دربیاره... چرا سر و وضعش اینجوریه؟
- از خونه فرار کرده. هرچی دم دستش بوده پوشیده.
- آها که اینطور... جنس آوردی؟
- من که دیشب بهت دادم !
-آره... ولی این دختره دست و پا چلفتی تا پلیسا رو می بینه میندازتشون تو جوب...
****
با کامنت هاتون منو خوشحال کنید🌹
۲.۴k
۰۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.