حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۷۰
نجوا: ولی به نظر نمیاد خودش لوس باشه.
سپیده به صورتم نیم خیز شد و گفت: مهسا ببین حالت چشماش عین گربه است، نه؟
مهسا صورتشو آورد جلو صورتم، که خودمو کمی عقب کشیدم. گفت: آره ولی کوچیک تره.
نجوا: یسنا فیلم کره اي که پریروز دیدیم یادته؟ قیافش کپ دختریه که نقش اول فیلم رو باز می کرد. مگه نه؟
یسنا: برید کنار ببینمش!
به صورتم خیز شد خودمو عقب تر کشیدم.
- آره، فقط اون موهاش لخت بود، این موهاش پیچ و تاب داره.
چهار تاشون بهم خندیدن. لیلا که تا اون موقع پکر یه گوشه نشسته بود، گفت:
- بابا ولش کنید بنده خدا رو ...عین این آدماي غار نشین شدین...که آدم ندیدن...
چهار تا شون کشیدن عقب و سرجاشون نشستن. نگارگفت: اهل دود و دم هستی؟
سپیده: نیست ولی می کنُیمش...
همشون با هم خندیدن.
مهنازگفت: خفه شین دیگه... شورشو درآوردین .
به من نگاه کرد و گفت: تو لباس بهتر نداشتی تنت کنی؟
نگار: به تو چه؟ شاید نداشته بپوشه؟
مهناز با عصبانیت نشست و گفت: کی با تو حرف زد که خودتو نخود هر آش می کنی؟
نگار خواست بلند بشه دستمو گذاشتم رو سینه ش و سریع گفتم: منوچهر برام خریده.
نگار نشست. همشون با تعجب نگام کردن.
یهو لیلا زد زیر خنده و گفت: منوچهرسلیقه ش بیشتر از این قد نکشید؟ دقیقا عین گربه اي شدي که گذاشتنش تو گونی!
مهسا گفت: براي چی منوچهر باید براي تو همچین مانتویی رو بخره؟
با درموندگی نشستم و گفتم: قضیه داره.
مهسا: خب تعریف کن!
خواستم بگم که زبیده صدا زد: آهاي تن لشا! بیایین کوفت کنین دیگه؟ نکنه می خواین بیام تو دهنتون کنم؟
یسنا: این آشغال کی می خواد یاد بگیره عین آدم صدامون بزنه؟
سپیده: ولش کن بابا... خودت که میگی آدم اون که آدم نیست!
مهسا: حالا باز خوبه خودمون شام و نهار درست می کنیم، این همه منت رو سرمون میذاره.
همشون بلند شدن رفتن به جز لیلا. منم بلند شدم. مهناز اومد طرفم و گفت: این چیه تو دستت؟
- چیزي نیست چادر نمازیه.
پلاستیکو از دستم کشید و گفت: چی؟ مگه دیونه شدي؟ می دونی اگه زبیده بفهمه چه بلایی سرت میاره؟
#پارت_۷۰
نجوا: ولی به نظر نمیاد خودش لوس باشه.
سپیده به صورتم نیم خیز شد و گفت: مهسا ببین حالت چشماش عین گربه است، نه؟
مهسا صورتشو آورد جلو صورتم، که خودمو کمی عقب کشیدم. گفت: آره ولی کوچیک تره.
نجوا: یسنا فیلم کره اي که پریروز دیدیم یادته؟ قیافش کپ دختریه که نقش اول فیلم رو باز می کرد. مگه نه؟
یسنا: برید کنار ببینمش!
به صورتم خیز شد خودمو عقب تر کشیدم.
- آره، فقط اون موهاش لخت بود، این موهاش پیچ و تاب داره.
چهار تاشون بهم خندیدن. لیلا که تا اون موقع پکر یه گوشه نشسته بود، گفت:
- بابا ولش کنید بنده خدا رو ...عین این آدماي غار نشین شدین...که آدم ندیدن...
چهار تا شون کشیدن عقب و سرجاشون نشستن. نگارگفت: اهل دود و دم هستی؟
سپیده: نیست ولی می کنُیمش...
همشون با هم خندیدن.
مهنازگفت: خفه شین دیگه... شورشو درآوردین .
به من نگاه کرد و گفت: تو لباس بهتر نداشتی تنت کنی؟
نگار: به تو چه؟ شاید نداشته بپوشه؟
مهناز با عصبانیت نشست و گفت: کی با تو حرف زد که خودتو نخود هر آش می کنی؟
نگار خواست بلند بشه دستمو گذاشتم رو سینه ش و سریع گفتم: منوچهر برام خریده.
نگار نشست. همشون با تعجب نگام کردن.
یهو لیلا زد زیر خنده و گفت: منوچهرسلیقه ش بیشتر از این قد نکشید؟ دقیقا عین گربه اي شدي که گذاشتنش تو گونی!
مهسا گفت: براي چی منوچهر باید براي تو همچین مانتویی رو بخره؟
با درموندگی نشستم و گفتم: قضیه داره.
مهسا: خب تعریف کن!
خواستم بگم که زبیده صدا زد: آهاي تن لشا! بیایین کوفت کنین دیگه؟ نکنه می خواین بیام تو دهنتون کنم؟
یسنا: این آشغال کی می خواد یاد بگیره عین آدم صدامون بزنه؟
سپیده: ولش کن بابا... خودت که میگی آدم اون که آدم نیست!
مهسا: حالا باز خوبه خودمون شام و نهار درست می کنیم، این همه منت رو سرمون میذاره.
همشون بلند شدن رفتن به جز لیلا. منم بلند شدم. مهناز اومد طرفم و گفت: این چیه تو دستت؟
- چیزي نیست چادر نمازیه.
پلاستیکو از دستم کشید و گفت: چی؟ مگه دیونه شدي؟ می دونی اگه زبیده بفهمه چه بلایی سرت میاره؟
۳.۳k
۱۳ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.