حصار تنهایی من پارت ۶۷
#حصار_تنهایی_من #پارت_۶۷
اومد سمتم و بغلم کرد و با بغض گفت: توی این چند سالی که از خدا عمر گرفتم، با هیچ کس به اندازه تو صمیمی نشدم. دختر خون گرمی هستی.
ازم جدا شد وگفت: خدا پشت و پناهت.
کم کم داشت گریه م میگرفت. با هم رفتیم تو حیاط. منوچهر یه پلاستیکو جلوم گرفت و گفت: بگیر اینو بپوش.
ازش گرفتم و داخلش نگاه کردم. مانتو بود. درش آوردم و پوشیدمش. با تعجب به خودم نگاه کردم. دقیقا چهار تا آیناز دیگه لازم بود تا اندازه بشه!
زیور گفت: آخه کله کدو! تو این دخترو ندیده بودی که همچین مانتویی براش گرفتی؟ این بدبخت تا صد سال دیگه هم بخوره این اندازش نمیشه که!
به قیافه جدی زیور نگاه کردم. نتونستم جلو خودم بگیرم و زدم زیر خنده. دو تاشون با تعجب نگام کردن.
گفتم: عیبی نداره زیور جان همین خوبه.
منوچهر: من چه می دونستم چی باید براش بخرم... این اولین بارمه که دارم برای یکی خرید می کنم.
زیور: مثل این می مونه که بری برای کرم ابریشم خورجین خربیاری! حالا از کجا خریدی؟ تو که نصف شب رفتی؟
- اینو برای زبیده گرفته بودم. بهش ندادم چون می دونستم ...به سلیقه اون نیست آوردمش برای این...
- حرفت یکی نیستا ... اول که گفتی تا حالا برای کسی خرید نکردی... حالا هم که میگی برای زبیده خریدی... تو عقل و شعورت نرسید زن بشکه ای تو کجا این نی قلیون کجا؟!
دوباره خندیدم که منوچهر گفت: به این دختره چی دادی؟
- تو که عین زلزله رو سرمون خراب شدی... کی وقت کردم چیزی بهش بدم؟
منوچهر به من اشاره کرد و گفت: خیلی خب راه بیفت بریم.
خواستیم بریم که زیور گفت: صبر کنید ... یه دقه صبر کنید.
سریع رفت تو خونه وبا یه پلاستیک برگشت. کنارحوض وایساد به من گفت: آیناز یه لحظه بیا.
پلاستیکو داد دستم و گفت: این چادر و سجاده است. اونجا هم گیرت نمیاد.
ازش گرفتم و گفتم: ممنون.
منوچهر گفت: چی بهش دادی؟
زیور: به تو ربطی نداره. زنونه ست!
با زیور خداخداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.
تو راه منوچهر بهم گفت: ببین زنم نمی دونه تو رو خریدم. وقتی رفتیم خونه می خوام بهش بگم تو پارک دنبال جای خواب می گشتی آوردمت خونه... فهمیدی؟
- آدمو می دزدن بعد میگن پیدات کردیم...آره فهمیدم.
اومد سمتم و بغلم کرد و با بغض گفت: توی این چند سالی که از خدا عمر گرفتم، با هیچ کس به اندازه تو صمیمی نشدم. دختر خون گرمی هستی.
ازم جدا شد وگفت: خدا پشت و پناهت.
کم کم داشت گریه م میگرفت. با هم رفتیم تو حیاط. منوچهر یه پلاستیکو جلوم گرفت و گفت: بگیر اینو بپوش.
ازش گرفتم و داخلش نگاه کردم. مانتو بود. درش آوردم و پوشیدمش. با تعجب به خودم نگاه کردم. دقیقا چهار تا آیناز دیگه لازم بود تا اندازه بشه!
زیور گفت: آخه کله کدو! تو این دخترو ندیده بودی که همچین مانتویی براش گرفتی؟ این بدبخت تا صد سال دیگه هم بخوره این اندازش نمیشه که!
به قیافه جدی زیور نگاه کردم. نتونستم جلو خودم بگیرم و زدم زیر خنده. دو تاشون با تعجب نگام کردن.
گفتم: عیبی نداره زیور جان همین خوبه.
منوچهر: من چه می دونستم چی باید براش بخرم... این اولین بارمه که دارم برای یکی خرید می کنم.
زیور: مثل این می مونه که بری برای کرم ابریشم خورجین خربیاری! حالا از کجا خریدی؟ تو که نصف شب رفتی؟
- اینو برای زبیده گرفته بودم. بهش ندادم چون می دونستم ...به سلیقه اون نیست آوردمش برای این...
- حرفت یکی نیستا ... اول که گفتی تا حالا برای کسی خرید نکردی... حالا هم که میگی برای زبیده خریدی... تو عقل و شعورت نرسید زن بشکه ای تو کجا این نی قلیون کجا؟!
دوباره خندیدم که منوچهر گفت: به این دختره چی دادی؟
- تو که عین زلزله رو سرمون خراب شدی... کی وقت کردم چیزی بهش بدم؟
منوچهر به من اشاره کرد و گفت: خیلی خب راه بیفت بریم.
خواستیم بریم که زیور گفت: صبر کنید ... یه دقه صبر کنید.
سریع رفت تو خونه وبا یه پلاستیک برگشت. کنارحوض وایساد به من گفت: آیناز یه لحظه بیا.
پلاستیکو داد دستم و گفت: این چادر و سجاده است. اونجا هم گیرت نمیاد.
ازش گرفتم و گفتم: ممنون.
منوچهر گفت: چی بهش دادی؟
زیور: به تو ربطی نداره. زنونه ست!
با زیور خداخداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.
تو راه منوچهر بهم گفت: ببین زنم نمی دونه تو رو خریدم. وقتی رفتیم خونه می خوام بهش بگم تو پارک دنبال جای خواب می گشتی آوردمت خونه... فهمیدی؟
- آدمو می دزدن بعد میگن پیدات کردیم...آره فهمیدم.
۳.۰k
۰۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.