عشق درسایه سلطنت پارت42
🎁
اروم و قدم زنان سمت الاچیق اون نزدیکی رفتم و نشستم
ژاکلین با تعدادی برگه و قلم برگشت
لبخندی زدم و شروع کردم به نامه نوشتن برای دوستان
درباریم؛ ربکا و سارا و نانسی....
دوستانی که واقعا از داشتنشون خوشحال بودم هر چند دور
بودن اما بودن دوست نداشتم برای پدر و مادر یا حتی جیهوپ نامه بنویسم
که از اوضاع اینجا باخبر بشن برای دخترا هم فقط از زیباییهای ظاهری و شیک تر بودن قصر و دلتنگیم برای اونها نوشتم و چیزی درباره اعجوبه ها واوضاع بد ننوشتم
یک ساعتی بعد نامه ها رو دستم گرفتم و از خدمتکاری
سراغ اتاق تهیونگ رو گرفتم که اتاق کار پادشاه رو بهم گفت لبخندی زدم و از خدمتکار تشکر کردم و سمت اتاق کار پادشاه
رفتم....جلوی در خیلی بزرگ و شیک اتاق کارش تعداد زیادی نگهبان ودو دربارن و دو خدمتکار و مردی رو دیدم که همیشه پشت سر تهیونگ بود پس همینجا بود
مری: به پادشاه اطلاع بدین کارشون دارم
مرد همیشگی که احتمالا نگهبان مخصوص و شخصی تهیونگ
بود سرش رو یه کم خم کرد و ضربه ای به در زد و رفت داخل
باز به معرفت این حداقل سرش رو خم کرد چند لحظه بعد برگشت و گفت
نامجون: بفرمایید داخل بانو
در رو برام باز کردن رفتم داخل و در رو پشت سرم بستن
پشت میز کارش نشسته بود و با اخم مشغول بود
تعظیمی کردم و رفتم جلو و نامه ها رو روی میزش گذاشتم و رفتم عقب تر و گفتم
مری: میخوام این رو برای دوستانم در فرانسه بفرستین...
با اخم نامه ها رو برداشت و دونه دونه پشتاشون رو نگاه کرد.
تهیونگ:برای پدر و مادرت نامه ای نمینویسی؟
خوشحال بودم که بابت دیشب خشمگین و عصبی
نیست انگار با گرسنگی دو روزه من حساب بی حساب شده
بودیم هر چند مقصر هر دوش خودش بوده...
مری:خیر....
تهیونگ:چرا؟
بالحنی که سعی میکردم ناراحت نباشه ولی خشک بود گفتم مری:اونا نگران من نمیشن... اگه نگرانم میشدن این جوری دختر کوچولوشون رو تو قفس شیر رها نمیکردن...
سرش رو بلند کرد و نگام کرد منم گستاخانه خیره شدم تو چشمش بی اختیار گفتم
مری:خوب چیه؟ خوش خوشان و گل وبلبل نیست که.. قفس شیره دیگه...
مکثی کردم و گفتم
مری: تازه به آدم گرسنگی هم میدن
و همونجور خیره شدم بهش.. مثل خودش
نگاهش رو از چشمم روی صورتم کشید و دوباره سرش رو
روی برگههای جلوش آورد که گفتم
مری:مونده...
سرش رو بلند کرد و گفت
تهیونگ: چی؟
مری:جاش..
گنگ وجدی نگام کردم که ادامه دادم
مری:به صورتم نگاه کردین گفتم بگم جای چک ابدار شاهانه
دیشبتون مونده که خیلی دقت نکنین.
نگاه جدی و پر جذبه دارای اخمش رو بهم دوخت که نگاهم رو گستاخانه به تابلوهای سلطنتی و شیک دور تا دور اتاقش چرخوندم
تهیونگ: خوب
نگاهم رو گنگ از در و دیوار به سمتش کشیدم
مری:خوب که خوب
یه کم جدی نگام کرد و گفت
تهیونگ: فک نکنم حرف دیگه ای باشه
گیج گفتم
مری:....
اروم و قدم زنان سمت الاچیق اون نزدیکی رفتم و نشستم
ژاکلین با تعدادی برگه و قلم برگشت
لبخندی زدم و شروع کردم به نامه نوشتن برای دوستان
درباریم؛ ربکا و سارا و نانسی....
دوستانی که واقعا از داشتنشون خوشحال بودم هر چند دور
بودن اما بودن دوست نداشتم برای پدر و مادر یا حتی جیهوپ نامه بنویسم
که از اوضاع اینجا باخبر بشن برای دخترا هم فقط از زیباییهای ظاهری و شیک تر بودن قصر و دلتنگیم برای اونها نوشتم و چیزی درباره اعجوبه ها واوضاع بد ننوشتم
یک ساعتی بعد نامه ها رو دستم گرفتم و از خدمتکاری
سراغ اتاق تهیونگ رو گرفتم که اتاق کار پادشاه رو بهم گفت لبخندی زدم و از خدمتکار تشکر کردم و سمت اتاق کار پادشاه
رفتم....جلوی در خیلی بزرگ و شیک اتاق کارش تعداد زیادی نگهبان ودو دربارن و دو خدمتکار و مردی رو دیدم که همیشه پشت سر تهیونگ بود پس همینجا بود
مری: به پادشاه اطلاع بدین کارشون دارم
مرد همیشگی که احتمالا نگهبان مخصوص و شخصی تهیونگ
بود سرش رو یه کم خم کرد و ضربه ای به در زد و رفت داخل
باز به معرفت این حداقل سرش رو خم کرد چند لحظه بعد برگشت و گفت
نامجون: بفرمایید داخل بانو
در رو برام باز کردن رفتم داخل و در رو پشت سرم بستن
پشت میز کارش نشسته بود و با اخم مشغول بود
تعظیمی کردم و رفتم جلو و نامه ها رو روی میزش گذاشتم و رفتم عقب تر و گفتم
مری: میخوام این رو برای دوستانم در فرانسه بفرستین...
با اخم نامه ها رو برداشت و دونه دونه پشتاشون رو نگاه کرد.
تهیونگ:برای پدر و مادرت نامه ای نمینویسی؟
خوشحال بودم که بابت دیشب خشمگین و عصبی
نیست انگار با گرسنگی دو روزه من حساب بی حساب شده
بودیم هر چند مقصر هر دوش خودش بوده...
مری:خیر....
تهیونگ:چرا؟
بالحنی که سعی میکردم ناراحت نباشه ولی خشک بود گفتم مری:اونا نگران من نمیشن... اگه نگرانم میشدن این جوری دختر کوچولوشون رو تو قفس شیر رها نمیکردن...
سرش رو بلند کرد و نگام کرد منم گستاخانه خیره شدم تو چشمش بی اختیار گفتم
مری:خوب چیه؟ خوش خوشان و گل وبلبل نیست که.. قفس شیره دیگه...
مکثی کردم و گفتم
مری: تازه به آدم گرسنگی هم میدن
و همونجور خیره شدم بهش.. مثل خودش
نگاهش رو از چشمم روی صورتم کشید و دوباره سرش رو
روی برگههای جلوش آورد که گفتم
مری:مونده...
سرش رو بلند کرد و گفت
تهیونگ: چی؟
مری:جاش..
گنگ وجدی نگام کردم که ادامه دادم
مری:به صورتم نگاه کردین گفتم بگم جای چک ابدار شاهانه
دیشبتون مونده که خیلی دقت نکنین.
نگاه جدی و پر جذبه دارای اخمش رو بهم دوخت که نگاهم رو گستاخانه به تابلوهای سلطنتی و شیک دور تا دور اتاقش چرخوندم
تهیونگ: خوب
نگاهم رو گنگ از در و دیوار به سمتش کشیدم
مری:خوب که خوب
یه کم جدی نگام کرد و گفت
تهیونگ: فک نکنم حرف دیگه ای باشه
گیج گفتم
مری:....
۴.۷k
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.