عشق درسایه سلطنت پارت41
تهیونگ: با همه تونم و یک بار هم بیشتر نمیگم.. اگه کسی قرار باشه تنبیه کنه ادب کنه اون منم.. مخصوصا در رابطه با این بانوی فرانسوی قصرم پس دیگه هیچ وقت دوست ندارم چیزی که امروز شنیدم رو باز بشنوم یا ببینم
انگشت اشاره اش رو بالا گرفت و خشن گفت
تهیونگ: دفعه دیگه ساده ازش نمیگذرم
و مغرورانه و پر اخم از جاش بلند شد سریع از تالار فاصله گرفتم لبخند باریکی رو لبم نقش بست دمش گرم خوشم اومد
ژاکلین اومد کنارم لبخندی بهش زدم و گفتم
مری: غذا خوردی؟
لبخندی زد و گفت
ژاکلین:بله بانوی من.. حالتون خوبه؟
مری :خوبم..
رفتم سمت اشپزخونه همه مشغول جمع وجور کردن و شستن بودن که رفتم جلوتر متوجهم شدن زن تپلی نگام کرد و اخمی کرد و گفت: کاری داشتین؟
مری: اشپز شمایی؟
با نگرانی اروم گفت :بله
لبخندی زدم و گفتم
مری:کاری نداشتم فقط اومدم تشکر کنم.. غذا واقعا خوش مزه و عالی بود. واقعا .. دستتون درد نکنه....
با تعجب نگام کرد و اشک شوق تو چشمش حلقه زد
همه خدمتکارهای اشپزخونه با تعجب نگام میکردن
از اشپزخونه بیرون اومدم و رفتم تو محوطه سر سبز حیاط
واقعا از فرانسه زیبا تر و بزرگتر بود
با لبخند به منظره خیره شدم جسیکا از دور بهم نزدیک شد
لبخندی بهش زدم ساعتها در کنار هم توی باغ قدم زدیم و حرف زدیم تا حالا از انگلستان خارج نشده بود و عاشق دیدن ممالک دیگه مخصوصا فرانسه بود به خاطر همین کنجکاوانه درباره همه چیز فرانسه سوال میکرد و منم مهربون جوابش رو میدادم از ضعیف بودن توی درساش گفت که تهیونگ شدیدا بهش سخت میگیره تا درسهایی مثل زبان فرانسه و ریاضیات و خیلی چیزهای دیگه رو بخونه صحبت کردن باهاش منو یاد دوستانم انداخت
جسيكا : من فعلا باید برم الان مسلما استاد رياضياتم اومده تازه دیر هم کردم پادشاه عصبانی میشه که درس رو بپیچونم.. فعلا...
و با حالت دو سمت قصر رفت از دویدنش خندیدم که دیدم تهیونگ روی پله ها دقیقا روبروی جسیکا در اومد چهره پر اخمی وجدی داشت کلا این لبخند زدن و خندیدن بلد نیست؟
نمیدونم جسیکا چی گفت و سریع دوید و رفت داخل قصر نگاه تهیونگ روی من کشیده شد و خیره و خشک نگاهم کرد مسلما از اینکه جسیکا رو نگه داشته بودم و دیر به کلاسش
رسیده بود من رو مقصر میدونست باز به راهش و صحبت کردن و قدم زدن با مشاوران و وزیرانش ادامه داد
مری:ژاکلین...
ژاکلین: بله بانوی من
و تعظیمی کرد و رفت
انگشت اشاره اش رو بالا گرفت و خشن گفت
تهیونگ: دفعه دیگه ساده ازش نمیگذرم
و مغرورانه و پر اخم از جاش بلند شد سریع از تالار فاصله گرفتم لبخند باریکی رو لبم نقش بست دمش گرم خوشم اومد
ژاکلین اومد کنارم لبخندی بهش زدم و گفتم
مری: غذا خوردی؟
لبخندی زد و گفت
ژاکلین:بله بانوی من.. حالتون خوبه؟
مری :خوبم..
رفتم سمت اشپزخونه همه مشغول جمع وجور کردن و شستن بودن که رفتم جلوتر متوجهم شدن زن تپلی نگام کرد و اخمی کرد و گفت: کاری داشتین؟
مری: اشپز شمایی؟
با نگرانی اروم گفت :بله
لبخندی زدم و گفتم
مری:کاری نداشتم فقط اومدم تشکر کنم.. غذا واقعا خوش مزه و عالی بود. واقعا .. دستتون درد نکنه....
با تعجب نگام کرد و اشک شوق تو چشمش حلقه زد
همه خدمتکارهای اشپزخونه با تعجب نگام میکردن
از اشپزخونه بیرون اومدم و رفتم تو محوطه سر سبز حیاط
واقعا از فرانسه زیبا تر و بزرگتر بود
با لبخند به منظره خیره شدم جسیکا از دور بهم نزدیک شد
لبخندی بهش زدم ساعتها در کنار هم توی باغ قدم زدیم و حرف زدیم تا حالا از انگلستان خارج نشده بود و عاشق دیدن ممالک دیگه مخصوصا فرانسه بود به خاطر همین کنجکاوانه درباره همه چیز فرانسه سوال میکرد و منم مهربون جوابش رو میدادم از ضعیف بودن توی درساش گفت که تهیونگ شدیدا بهش سخت میگیره تا درسهایی مثل زبان فرانسه و ریاضیات و خیلی چیزهای دیگه رو بخونه صحبت کردن باهاش منو یاد دوستانم انداخت
جسيكا : من فعلا باید برم الان مسلما استاد رياضياتم اومده تازه دیر هم کردم پادشاه عصبانی میشه که درس رو بپیچونم.. فعلا...
و با حالت دو سمت قصر رفت از دویدنش خندیدم که دیدم تهیونگ روی پله ها دقیقا روبروی جسیکا در اومد چهره پر اخمی وجدی داشت کلا این لبخند زدن و خندیدن بلد نیست؟
نمیدونم جسیکا چی گفت و سریع دوید و رفت داخل قصر نگاه تهیونگ روی من کشیده شد و خیره و خشک نگاهم کرد مسلما از اینکه جسیکا رو نگه داشته بودم و دیر به کلاسش
رسیده بود من رو مقصر میدونست باز به راهش و صحبت کردن و قدم زدن با مشاوران و وزیرانش ادامه داد
مری:ژاکلین...
ژاکلین: بله بانوی من
و تعظیمی کرد و رفت
۴.۲k
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.