پارت

#پارت24
رمان ماهور
جلو در رستوران سنتی از ماشین پیاده شدیم. داخل رفتیم و پرهام رو پیدا کردیم. بعد از سلام و احوال پرسی روی یکی از تخت ها نشستیم که موبایل ماهور زنگ خورد.
-بارانه. حتما پیدامون نمیکنه من برم دنبالش.
ماهور کفشش رو پوشید و ازمون دور شد.
پرهام: باران کیه؟
-دوستشه.
-عجب پرو. به دوستش هم گفته بیاد؟
-خودم گفتم بهش بگم.
-واسه چی خوب؟
-آخه دوتا پسر با یه دختر بیایم رستوران؟
-الان که دوتا پسر با دوتا دختر اومدیم خیلی فرق میکنه؟ حالا بعدش هم مگه ما میخوایم چیکار کنیم.
دیدم که باران و ماهور داریم میان سمتمون روی زانو پرهام زدم و اون هم متوجه شدم بحث مون تموم شد.
-سلام.
+سلام.
اشاره ای به پرهام کردم.
-معرفی میکنم برادرم پرهام.
-بله.
-پرهام باران نیکزاد دختر عموی امیر میلاد.
-چه جالب.
هردوش لحنشون جوری بود که یعنی از هم خوششون نیومده و پرهام از همین حالا اعلام وضعیت قرمز کرده. چون خدا نکنه پرهام با کسی لج بیوفته و ازش خوشش نیاد.
نشستیم و نگاهی به منو انداختیم.
هرکدوممون چیزی سفارش دادیم. تا غذا رو بیارن کمی با هم گپ زدیم.
-شرکت چطوره؟
-هنوز خوب جا نیوفتاد. خوب تازه اولین روزم بود.
وقتی حرف میزد دلم میخواست بشینم و فقط نگاه کنم.
پرهام زیر گوشم گفت:
نگفته بودی شرکتم داره خواهر نداره؟
-نه این همین یدونه است.
دیدگاه ها (۶)

#پارت25رمان ماهور باران و ماهور درحال گپ زدن بودن که غذا رو ...

#پارت26رمان ماهور{ماهور)-نازی.داخل اتاق شد.-چرا هرچی اتاق سی...

#پارت23رمان ماهور با استرس دست به گوشی بردم و شمارش رو گرفتم...

#پارت22رمان ماهورفکرم درگیرش بود. انتظار نداشتم انقدر منطقی ...

BitaRrrr رقیب سخت

پارت ۳۶ فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط