پارت26
#پارت26
رمان ماهور
{ماهور)
-نازی.
داخل اتاق شد.
-چرا هرچی اتاق سینا رو می گیرم جواب نمیده؟
-آخه مرخصی هستن دیگه.
-مرخصی؟ که بهش مرخصی داده؟
-آقا زانیار.
-زانیار؟ الان زانیار میبینی اینجا؟ مگه این شرکت مدیر نداره. نمیدونم واقعا حتمن اگه من میخواستم صبر کنم تا چهلم پدر خدا بیامرزم کلا شرکتو تعطیل میکردین میرفتین. خیله خوب برو به کارات برس.
گوشیم رو از روی میز برداشتم توی مخاطبین اسم سینا رو سرچ کردم و شمارش رو گرفتم.
بعد از چندتا بوق جواب داد.
-سلام.
-سلام. خوبین؟
-ممنون. تسلیت میگم خانم سام.
-ممنون. سینا جان چرا شرکت نمیاین؟
-من مرخصی بودم. ثمین خواهرم بچه ش به دنیا اومده دیگه مادرم رو بردم اصفهان پیشش.
-خوب به سلامتی الان تهرانین؟
-آره.
-پس بی زحمت از فردا بیاین شرکت چون باید طرح ها کالکشن پاییزه رو حاضر کنیم.
-در جریان هستم. چشم.
-ممنون. خداحافظ.
-خدانگهدار.
قطع کردم.
باید به جای خودم یه طراح استخدام میکردم. انقدری مارهای شرکت زیاد نبود که نتونم طرح بزنم ولی حس و حالش رو نداشتم.
شماره یکی از همکلاسی های دانشکده مون رو گرفتم. مطمئن بودم بیکاره. کارش خوب بود ولی خودش کار قبول نمیکرد.
-الو سلام بفرمائید.
-سلام پارمیدا. خوبی؟ نشناختی؟
-...ماهور. چطوری دختر؟
-شمارم رو نداشتی بی معرفت؟
-نه گوشیم خراب شده بودشماره هام حذف شد.
-بله شما هم بهونه بیار. بگذریم خودت چطوری؟ هنوز قاطی مرغا نشدی؟
-نه توچی؟
-نه باو. بیکاری هنوز؟
-آره.
-چه خوب.
-واسه چی؟
-واسه شرکت مون طراح میخوایم.
-خوب مگه خودت نیستی؟
-نه دیگه خودم رئیس شرکتم.
-پس بابات...
-فوت شد.
-وای عزیزم واقعا متاسفم. ببخش منو نمیدونستم.
-نه بابا...
-حالا هستی یا نه؟
-حتما چرا که نه؟.
رمان ماهور
{ماهور)
-نازی.
داخل اتاق شد.
-چرا هرچی اتاق سینا رو می گیرم جواب نمیده؟
-آخه مرخصی هستن دیگه.
-مرخصی؟ که بهش مرخصی داده؟
-آقا زانیار.
-زانیار؟ الان زانیار میبینی اینجا؟ مگه این شرکت مدیر نداره. نمیدونم واقعا حتمن اگه من میخواستم صبر کنم تا چهلم پدر خدا بیامرزم کلا شرکتو تعطیل میکردین میرفتین. خیله خوب برو به کارات برس.
گوشیم رو از روی میز برداشتم توی مخاطبین اسم سینا رو سرچ کردم و شمارش رو گرفتم.
بعد از چندتا بوق جواب داد.
-سلام.
-سلام. خوبین؟
-ممنون. تسلیت میگم خانم سام.
-ممنون. سینا جان چرا شرکت نمیاین؟
-من مرخصی بودم. ثمین خواهرم بچه ش به دنیا اومده دیگه مادرم رو بردم اصفهان پیشش.
-خوب به سلامتی الان تهرانین؟
-آره.
-پس بی زحمت از فردا بیاین شرکت چون باید طرح ها کالکشن پاییزه رو حاضر کنیم.
-در جریان هستم. چشم.
-ممنون. خداحافظ.
-خدانگهدار.
قطع کردم.
باید به جای خودم یه طراح استخدام میکردم. انقدری مارهای شرکت زیاد نبود که نتونم طرح بزنم ولی حس و حالش رو نداشتم.
شماره یکی از همکلاسی های دانشکده مون رو گرفتم. مطمئن بودم بیکاره. کارش خوب بود ولی خودش کار قبول نمیکرد.
-الو سلام بفرمائید.
-سلام پارمیدا. خوبی؟ نشناختی؟
-...ماهور. چطوری دختر؟
-شمارم رو نداشتی بی معرفت؟
-نه گوشیم خراب شده بودشماره هام حذف شد.
-بله شما هم بهونه بیار. بگذریم خودت چطوری؟ هنوز قاطی مرغا نشدی؟
-نه توچی؟
-نه باو. بیکاری هنوز؟
-آره.
-چه خوب.
-واسه چی؟
-واسه شرکت مون طراح میخوایم.
-خوب مگه خودت نیستی؟
-نه دیگه خودم رئیس شرکتم.
-پس بابات...
-فوت شد.
-وای عزیزم واقعا متاسفم. ببخش منو نمیدونستم.
-نه بابا...
-حالا هستی یا نه؟
-حتما چرا که نه؟.
۸.۱k
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.