خوبه انتقام از یکیتون حل شد
_خوبه انتقام از یکیتون حل شد
کوک عصبانی برگشت و یقه ی تهیونگ رو گرفت
_انتقام؟
تهیونگ یقشو رو آزاد کرد و به سمت میز رفت
_دیشب دو تا مست احمق رو من خونه آوردم
سر میز صبحانه از کوک درخواست کرده بود کل خونش رو بهش نشون بده اما جملش زیادی براش جالب نبود
«فقط روحت رو خراش میندازه»
منظورش چی بود!
بلاخره کوک رو کشوند تا همه جا رو نشونش بده و برادرش هم سرکار رفت
_هی زودباش لاک پشت!
کوک آروم خندید و کمی به سرعتش اضافه کرد
_اینجا واقعا چیز جالب و خاصی نداره
_من میگم داره
بلافاصله جواب داد و داخل اتاقی با تم مشکی شد
هیچ جا دیده نمی شد زیادی تاریک بود
برقم نداشت!
کمی اونجارو چک کرد و سریع بیرون رفت
کوک چطور تو اون اتاق بود و چرا؟
_این اتاق نقاشیه
به درب آبی اشاره کرد
هیا آروم وارد شد
_وای!
اتاقی تماما آبی و زیبا با تابلوهایی فریبنده اما پر نشأت از غم!
چرا همشون اینطوری بودن!
شاید بهتر بود از پسر می پرسید؟
یا صبر می کرد خودش بگه
_دیدی گفتم زیاد جالب نی
با حرفش برگشت سمتش
_کی گفته عالیه!
چرخی زد و در مورد هر نقاشی نظری داد و کوک در تمام مدت با لبخند خیره بهش بود لبخندی در کنار صورت سردش
_میتونم خودم یه نقاشی اینجا بکشم؟
کوک کمی فکر کرد اینجا باید فقط رنگ آبی میبود تا روحش رو خراش بده
_فقط آبی داشته باشه
با خوشحالی پذیرفت و پشت بوم نشست و پرده رو بالا زد که نقاشی نصفه نیمه پسر رو دید
_این...
عکس خانواده ای که تماما محو بودن اما قابل شناسایی
سریعا به سمت دختر رفت و بوم رو ازش گرفت و سمتی گذاشت
نمیدونست چشه شاید اگه باهاش همدردی می کرد باهاش حرف می زد
_کوک میدونم قولمون یادته من سرش هستم
خنده های هیستریکیش گوشش رو پر کرد و بعد با گفتن حرفی از اتاق دور شد
_اگه قرار به اون قول باشه من الان باید تو بغلت خفه شم ! ولی قرار نیست آروم شم!البته که من دیگه اون آدم نیستم بفهم!
...
# بی تی اس
کوک عصبانی برگشت و یقه ی تهیونگ رو گرفت
_انتقام؟
تهیونگ یقشو رو آزاد کرد و به سمت میز رفت
_دیشب دو تا مست احمق رو من خونه آوردم
سر میز صبحانه از کوک درخواست کرده بود کل خونش رو بهش نشون بده اما جملش زیادی براش جالب نبود
«فقط روحت رو خراش میندازه»
منظورش چی بود!
بلاخره کوک رو کشوند تا همه جا رو نشونش بده و برادرش هم سرکار رفت
_هی زودباش لاک پشت!
کوک آروم خندید و کمی به سرعتش اضافه کرد
_اینجا واقعا چیز جالب و خاصی نداره
_من میگم داره
بلافاصله جواب داد و داخل اتاقی با تم مشکی شد
هیچ جا دیده نمی شد زیادی تاریک بود
برقم نداشت!
کمی اونجارو چک کرد و سریع بیرون رفت
کوک چطور تو اون اتاق بود و چرا؟
_این اتاق نقاشیه
به درب آبی اشاره کرد
هیا آروم وارد شد
_وای!
اتاقی تماما آبی و زیبا با تابلوهایی فریبنده اما پر نشأت از غم!
چرا همشون اینطوری بودن!
شاید بهتر بود از پسر می پرسید؟
یا صبر می کرد خودش بگه
_دیدی گفتم زیاد جالب نی
با حرفش برگشت سمتش
_کی گفته عالیه!
چرخی زد و در مورد هر نقاشی نظری داد و کوک در تمام مدت با لبخند خیره بهش بود لبخندی در کنار صورت سردش
_میتونم خودم یه نقاشی اینجا بکشم؟
کوک کمی فکر کرد اینجا باید فقط رنگ آبی میبود تا روحش رو خراش بده
_فقط آبی داشته باشه
با خوشحالی پذیرفت و پشت بوم نشست و پرده رو بالا زد که نقاشی نصفه نیمه پسر رو دید
_این...
عکس خانواده ای که تماما محو بودن اما قابل شناسایی
سریعا به سمت دختر رفت و بوم رو ازش گرفت و سمتی گذاشت
نمیدونست چشه شاید اگه باهاش همدردی می کرد باهاش حرف می زد
_کوک میدونم قولمون یادته من سرش هستم
خنده های هیستریکیش گوشش رو پر کرد و بعد با گفتن حرفی از اتاق دور شد
_اگه قرار به اون قول باشه من الان باید تو بغلت خفه شم ! ولی قرار نیست آروم شم!البته که من دیگه اون آدم نیستم بفهم!
...
# بی تی اس
۲.۵k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.