روح آبی
#روح آبی
#پارت ۶
بلند شد و چشماش رو به هم مالید
دانشگاهش!
اوه امروز که اصلا تعطیله!
خنگ شده بود
بلند شد و نگاهی به اطراف کرد
اینجا؟
_ته تا؟
اینجا کجا بود دیگه؟!
از در اتاق اومد بیرون و از راهروی پیچ در پیچ گذشت و به برادرش که روی مبل لم داده بود و بیهوش بود نگاه کرد
خندید که صدایی نگاهش رو از برادرش گرفت و به خودش داد
_بیدار شدی؟
اون کوک بود!
نکنه این خونم مال اون بود!
خیلی قشنگ بود بهتر بود اونم اصلا اسباب کشی کنه و به اینجا بیاد
_هوم دیشب یکم سروصدا شنیدم چیزی شده بود؟
خندید اون دختر خوب بود که بیدار نشده بود
_اینجا عادیه
با حرفش گیج بهش چشم دوخت و کنار برادرش نشست
_هی؟ته تا؟
اون لقب باحال دوباره به گوشش خورد هرچقدر تلاش کرده بود که گذشته رو فراموش کنه همه دوباره براش مرور شد
دیشب می خواست دوباره پرواز کنه
اما هیونگش جلوش رو گرفت!
کاش این کارو رو نمی کرد و میذاشت بمیره و از درد رها بشه
اما درونش بیدار شده بود
«کوک تو حق نداری بمیری تو باید زجر بکشی»
_هوم حق با توعه من برای درد متولد شدم
(فلش بک شب گذشته)
خواهرش رو روی تخت مهمان اتاق کوک گذاشت و به سمت اون رفت
نبود!
پنجره!
سریعا به سمت اونجا رفت که صدای مهیبی شنید
اما با دیدن پسر مطمئن شده اتفاقی براش نیفتاده
و فقط شیشه ای رو شکسته
_کوک؟
با چشمهای سرد و مظلومش به تهیونگ خیره شد
یک پاش روی لبه ی پنجره بود اون می خواست پرواز کنه
_هیونگ من می خوام پرواز کنم!
با شنیدن حرفش جا خورد و سریع بهش نزدیک شد
_هی کوک تو حق نداری یه همچین کار مزخرفی کنی
پاش رو گرفت اما پایین نمیومد
_نه من دلم پرواز می خواد زود برمی گردم
میدونست اگه پسر مست بشه چی میشه!
اونرو با تموم زورش پایین کشید
_فعلا بالات شکسته شده پسر
و نگاهی به دستش کرد که خون ازش می بارید و کوک چشمهای اشکیش رو بست و خوابید
و تهیونگ به سختی بلندش کرد و به اتاقش برد زخماش رو پانسمان و در انتها روی مبل خوابش برد
(پایان فلش بک)
در انتها با سه ظرف صبحانه به سمت میز رفت و روی مبل نشست تا دوست احمقش رو بیدار کنه
_هی تهیونگ
تلاش هر دو بی نتیجه بود!
هیا صبرش تموم شد بلند شد و رفت پارچ آبی آورد
_هی نکن میمیره!
دست هیا رو گرفت اما دختر انگار به مغزش زده بود
قطعا برادرش سکته می کرد مخصوصا که غرق خواب بود
تا خواست پارچ رو خالی کنه سریع خودش رو جلوی تهیونگ گرفت و تماما خیس شد
از اونور چند قطره آب روی صورت تهیونگ ریخت و از خوب ناز بیدار شد
اما هیا خشکش زد
چه کاری بود کرد؟
کاملا اون رو مثل موش آب کشیده کرده بود
دستش رو پایین آورد و به تهیونگ زل زد
_ببخشید!
_آخه احمق چرا بیدار نمیشی که کوک مجبور شه خیس شه!
تهیونگ شروع به خندیدن کرد و هر دو متعجب به سمتش برگشتند
#پارت ۶
بلند شد و چشماش رو به هم مالید
دانشگاهش!
اوه امروز که اصلا تعطیله!
خنگ شده بود
بلند شد و نگاهی به اطراف کرد
اینجا؟
_ته تا؟
اینجا کجا بود دیگه؟!
از در اتاق اومد بیرون و از راهروی پیچ در پیچ گذشت و به برادرش که روی مبل لم داده بود و بیهوش بود نگاه کرد
خندید که صدایی نگاهش رو از برادرش گرفت و به خودش داد
_بیدار شدی؟
اون کوک بود!
نکنه این خونم مال اون بود!
خیلی قشنگ بود بهتر بود اونم اصلا اسباب کشی کنه و به اینجا بیاد
_هوم دیشب یکم سروصدا شنیدم چیزی شده بود؟
خندید اون دختر خوب بود که بیدار نشده بود
_اینجا عادیه
با حرفش گیج بهش چشم دوخت و کنار برادرش نشست
_هی؟ته تا؟
اون لقب باحال دوباره به گوشش خورد هرچقدر تلاش کرده بود که گذشته رو فراموش کنه همه دوباره براش مرور شد
دیشب می خواست دوباره پرواز کنه
اما هیونگش جلوش رو گرفت!
کاش این کارو رو نمی کرد و میذاشت بمیره و از درد رها بشه
اما درونش بیدار شده بود
«کوک تو حق نداری بمیری تو باید زجر بکشی»
_هوم حق با توعه من برای درد متولد شدم
(فلش بک شب گذشته)
خواهرش رو روی تخت مهمان اتاق کوک گذاشت و به سمت اون رفت
نبود!
پنجره!
سریعا به سمت اونجا رفت که صدای مهیبی شنید
اما با دیدن پسر مطمئن شده اتفاقی براش نیفتاده
و فقط شیشه ای رو شکسته
_کوک؟
با چشمهای سرد و مظلومش به تهیونگ خیره شد
یک پاش روی لبه ی پنجره بود اون می خواست پرواز کنه
_هیونگ من می خوام پرواز کنم!
با شنیدن حرفش جا خورد و سریع بهش نزدیک شد
_هی کوک تو حق نداری یه همچین کار مزخرفی کنی
پاش رو گرفت اما پایین نمیومد
_نه من دلم پرواز می خواد زود برمی گردم
میدونست اگه پسر مست بشه چی میشه!
اونرو با تموم زورش پایین کشید
_فعلا بالات شکسته شده پسر
و نگاهی به دستش کرد که خون ازش می بارید و کوک چشمهای اشکیش رو بست و خوابید
و تهیونگ به سختی بلندش کرد و به اتاقش برد زخماش رو پانسمان و در انتها روی مبل خوابش برد
(پایان فلش بک)
در انتها با سه ظرف صبحانه به سمت میز رفت و روی مبل نشست تا دوست احمقش رو بیدار کنه
_هی تهیونگ
تلاش هر دو بی نتیجه بود!
هیا صبرش تموم شد بلند شد و رفت پارچ آبی آورد
_هی نکن میمیره!
دست هیا رو گرفت اما دختر انگار به مغزش زده بود
قطعا برادرش سکته می کرد مخصوصا که غرق خواب بود
تا خواست پارچ رو خالی کنه سریع خودش رو جلوی تهیونگ گرفت و تماما خیس شد
از اونور چند قطره آب روی صورت تهیونگ ریخت و از خوب ناز بیدار شد
اما هیا خشکش زد
چه کاری بود کرد؟
کاملا اون رو مثل موش آب کشیده کرده بود
دستش رو پایین آورد و به تهیونگ زل زد
_ببخشید!
_آخه احمق چرا بیدار نمیشی که کوک مجبور شه خیس شه!
تهیونگ شروع به خندیدن کرد و هر دو متعجب به سمتش برگشتند
۳.۰k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.