شام به پایان رسیده بود و همه هنوز دور میز نشسته بودند
شام به پایان رسیده بود و همه هنوز دور میز نشسته بودند.
صدای خندههای آرام و گاهبهگاه قاشق و چنگال، فضای گرم و صمیمی را پر کرده بود.
یونا که هنوز عروسک باربی صورتیاش را بغل کرده بود، نگاهش را به اسباببازی یون انداخت.
تفنگ مشکی و ظریف، با جزئیات طلایی، روی میز کنار دست یون بود.
با اخم کوچکی پرسید:
— چرا تفنگت صورتی نیست؟ مثل عروسک من… این خیلی قشنگتر میشه.
یون که همیشه آرام و جدی حرف میزد، با لحنی مطمئن جواب داد:
— صورتی مال دخترهاست. من میخوام مثل پدربزرگم و پدرم باشم.
پدر تهیونگ که مشغول نوشیدن قهوهاش بود، با لبخند کمرنگ اما نگاه پر از غرور، سرش را تکان داد:
— خوبه… پسرت درست داره بزرگ میشه.
همه لبخند زدند، اما یونا بلافاصله رو به مادربزرگش کرد، خودش را در آغوش او انداخت و با چشمانی گرد پرسید:
— مگه من خوب بزرگ نمیشم؟
مادر تهیونگ سعی کرد بخندد و او را آرام کند، اما یونا بیهوا بغض کرد و چند قطره اشک روی گونهاش لغزید.
همه خندهشان را فرو خوردند تا دل کوچولویش بیشتر نشکند، ولی نگاه پر از شیطنت تهیونگ به ات نشان میداد که او از این صحنه بامزه بدش نیامده.
صدای خندههای آرام و گاهبهگاه قاشق و چنگال، فضای گرم و صمیمی را پر کرده بود.
یونا که هنوز عروسک باربی صورتیاش را بغل کرده بود، نگاهش را به اسباببازی یون انداخت.
تفنگ مشکی و ظریف، با جزئیات طلایی، روی میز کنار دست یون بود.
با اخم کوچکی پرسید:
— چرا تفنگت صورتی نیست؟ مثل عروسک من… این خیلی قشنگتر میشه.
یون که همیشه آرام و جدی حرف میزد، با لحنی مطمئن جواب داد:
— صورتی مال دخترهاست. من میخوام مثل پدربزرگم و پدرم باشم.
پدر تهیونگ که مشغول نوشیدن قهوهاش بود، با لبخند کمرنگ اما نگاه پر از غرور، سرش را تکان داد:
— خوبه… پسرت درست داره بزرگ میشه.
همه لبخند زدند، اما یونا بلافاصله رو به مادربزرگش کرد، خودش را در آغوش او انداخت و با چشمانی گرد پرسید:
— مگه من خوب بزرگ نمیشم؟
مادر تهیونگ سعی کرد بخندد و او را آرام کند، اما یونا بیهوا بغض کرد و چند قطره اشک روی گونهاش لغزید.
همه خندهشان را فرو خوردند تا دل کوچولویش بیشتر نشکند، ولی نگاه پر از شیطنت تهیونگ به ات نشان میداد که او از این صحنه بامزه بدش نیامده.
- ۳.۳k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط