عنوان فیک همسر ساخته شده
📜 عنوان فیک: همسر ساخته شده--
هوای عصر آرام بود و نور طلایی آفتاب از شیشههای بزرگ عمارت داخل سالن میتابید.
ات، با لباس سفید ساده اما شیک، در وسط سالن ایستاده بود.
موهایش را کمی شل پشت سرش بسته بود و لبخند گرمی روی لب داشت.
تمام میز غذا با دستهای خودش چیده شده بود؛
از پاستاهای تازه گرفته تا شیرینیهای کوچک که عطرشان در سالن پخش بود.
صدای باز شدن درِ اصلی آمد…
مادر تهیونگ با لباسی ظریف و خوشدوخت وارد شد و بلافاصله چشمش به یونا افتاد.
با لبخندی پر از محبت، جعبهی ظریف و صورتیرنگی را از کیفش بیرون آورد و خم شد:
— یونا کوچولوی من… این عروسک باربی صورتی رو از پاریس برات آوردم. خاصترین باربیایه که توی اون مغازه دیدم.
یونا با خوشحالی چشمهایش را درشت کرد و بلافاصله عروسک را بغل گرفت.
در همان لحظه، پدر تهیونگ که همیشه چهرهای جدی داشت، آرام جلو آمد.
بستهای بزرگ و محکم را به یون داد:
— این رو از مکزیک سفارش دادم. تفنگ دستساز هنرمندهای اونجاست… فقط برای تو.
یون با ادب سرش را پایین آورد و گفت:
— ممنون پدربزرگ.
تهیونگ کنار ایستاده بود و با لبخندی کمرنگ اما گرم، با پدرش دست داد.
— خوش اومدید.
مادر تهیونگ به سمت ات رفت و او را در آغوش گرفت:
— مثل همیشه همهچیز رو بینقص آماده کردی، عزیزم.
ات فقط لبخند زد… اما تهیونگ از گوشهی سالن، با نگاهی افتخارآمیز به همسرش خیره بود.
هوای عصر آرام بود و نور طلایی آفتاب از شیشههای بزرگ عمارت داخل سالن میتابید.
ات، با لباس سفید ساده اما شیک، در وسط سالن ایستاده بود.
موهایش را کمی شل پشت سرش بسته بود و لبخند گرمی روی لب داشت.
تمام میز غذا با دستهای خودش چیده شده بود؛
از پاستاهای تازه گرفته تا شیرینیهای کوچک که عطرشان در سالن پخش بود.
صدای باز شدن درِ اصلی آمد…
مادر تهیونگ با لباسی ظریف و خوشدوخت وارد شد و بلافاصله چشمش به یونا افتاد.
با لبخندی پر از محبت، جعبهی ظریف و صورتیرنگی را از کیفش بیرون آورد و خم شد:
— یونا کوچولوی من… این عروسک باربی صورتی رو از پاریس برات آوردم. خاصترین باربیایه که توی اون مغازه دیدم.
یونا با خوشحالی چشمهایش را درشت کرد و بلافاصله عروسک را بغل گرفت.
در همان لحظه، پدر تهیونگ که همیشه چهرهای جدی داشت، آرام جلو آمد.
بستهای بزرگ و محکم را به یون داد:
— این رو از مکزیک سفارش دادم. تفنگ دستساز هنرمندهای اونجاست… فقط برای تو.
یون با ادب سرش را پایین آورد و گفت:
— ممنون پدربزرگ.
تهیونگ کنار ایستاده بود و با لبخندی کمرنگ اما گرم، با پدرش دست داد.
— خوش اومدید.
مادر تهیونگ به سمت ات رفت و او را در آغوش گرفت:
— مثل همیشه همهچیز رو بینقص آماده کردی، عزیزم.
ات فقط لبخند زد… اما تهیونگ از گوشهی سالن، با نگاهی افتخارآمیز به همسرش خیره بود.
- ۳.۲k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط