یون با قدمهای آرام اما مصمم یونا را به اتاق خودش برد
---
یون با قدمهای آرام اما مصمم، یونا را به اتاق خودش برد.
در حالی که در را پشت سرشان بست، نگاهی به عروسکهای رنگارنگ یونا انداخت و یکی از عروسکهای پونی صورتی را برداشت.
با یک حرکت سریع، عروسک را شکست داد. صدای پارگی پلاستیک توی اتاق پیچید.
یونا با چشمهای پر از اشک به او نگاه کرد، اما یون بیتفاوت و سرد گفت:
— میدونی چیه؟ تو اصلاً پرنسس نیستی.
تو مثل مامان یه پرنسس مطیع نیستی.
تو شلوغی و سروصدا هستی.
بابا تهیونگ اصلاً دوست نداره تو رو… اون عاشق منه چون من مرد قویام.
صدای بغض یونا شروع به ترکیدن کرد.
او کمکم روی تخت نشست و اشکهایش بیصدا روی گونههایش سُر خورد.
اما ات و تهیونگ هیچ کدام از این اتفاقات را نفهمیدند، هر دو مشغول کار و دغدغههای خودشان بودند.
یون بعد از خراب کردن عروسک کمی احساس آرامش کرد،
اما به سرعت جای خالی آن را در دلش حس کرد.
غرورش نمیگذاشت هیچ حرفی بزند و بغضش را نشان دهد،
اما چشمهایش پر از حس تنهایی و ناراحتی بود.
یون با قدمهای آرام اما مصمم، یونا را به اتاق خودش برد.
در حالی که در را پشت سرشان بست، نگاهی به عروسکهای رنگارنگ یونا انداخت و یکی از عروسکهای پونی صورتی را برداشت.
با یک حرکت سریع، عروسک را شکست داد. صدای پارگی پلاستیک توی اتاق پیچید.
یونا با چشمهای پر از اشک به او نگاه کرد، اما یون بیتفاوت و سرد گفت:
— میدونی چیه؟ تو اصلاً پرنسس نیستی.
تو مثل مامان یه پرنسس مطیع نیستی.
تو شلوغی و سروصدا هستی.
بابا تهیونگ اصلاً دوست نداره تو رو… اون عاشق منه چون من مرد قویام.
صدای بغض یونا شروع به ترکیدن کرد.
او کمکم روی تخت نشست و اشکهایش بیصدا روی گونههایش سُر خورد.
اما ات و تهیونگ هیچ کدام از این اتفاقات را نفهمیدند، هر دو مشغول کار و دغدغههای خودشان بودند.
یون بعد از خراب کردن عروسک کمی احساس آرامش کرد،
اما به سرعت جای خالی آن را در دلش حس کرد.
غرورش نمیگذاشت هیچ حرفی بزند و بغضش را نشان دهد،
اما چشمهایش پر از حس تنهایی و ناراحتی بود.
- ۳.۵k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط