"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی به اجبار ازدواج کردین و....⛄🎐پارت اول:////
یانسو{با ایستادن ماشین دامن پف دارم رو تو دستم گرفتم و از ماشین خارج شدم و به سمت خونه رفتم... اومدم از پله ها برم بالا که شنیدن صداش متوقف شدم.
جیهوپ{من یه کاری دارم برو تو اتاق لباساتو رو عوض کن تا من بیام.
یانسو{باشه ای گفتم و رفتم تو اتاق و بعد از یه حموم 20 دقیقه ای رو تخت نشستم و به اتفاق های اخیر فکر می کردم... داستان از جایی شروع شد که پدر من و آقای جانگ که رئیس بهترین شرکت مدلینگ بودن تصمیم گرفتن باهم شریک شن... همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا این که آقای جانگ پیشنهاد مسخره ای داد... این بود که من و پسرش جیهوپ باهم ازدواج کنیم و وارث بیاریم... هیچکدوم از این اتفاق خوشحال نبودیم ولی حق اعتراض هم نداشتیم...با دستی که جلوم رد شد از فکر در اومدم و نگاهم رو به جیهوپ دادم... عاا چیزی گفتی؟
جیهوپ{حالت خوبه؟
یانسو{اره آره خوبم
جیهوپ{شروع کنیم؟
یانسو{اره*خجالت
جیهوپ{لبخندی زدم و لبام رو روی لباش گذاشتم و......
*صبح ساعت 9:24*
جیهوپ{با تابیدن نور خورشید تو صورتم چشمام رو باز کردم... با دیدن یانسو که مثل جنین تو خودش جمع شده بود و بازوم رو بغل کرده بود لبخندی زدم... با یادآوری دیشب مسکنی رو از کشو برداشتم و روی عسلی کنار تخت گذاشتم... نگاهم که به صورت مظلومش خورد دلم براش سوخت خیلی وقت بود که خانوادش رو میشناختم... پدرش هیچ وقت دوستش نداشت و براش پدری نکرد چون دلش میخواست بچه آخرش پسر باشه ولی دختر بود... برخلاف تصورم که فکر میکردم تا منو ببینه ول کنم نمیشه خیلی دختر آروم و خجالتیه... سرم رو به دو طرف تکون دادم و به سمت دستشویی رفتم و بعد نوشتم یه نامه برای یانسو از خونه خارج شدم.
*1 ساعت بعد*
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
وقتی به اجبار ازدواج کردین و....⛄🎐پارت اول:////
یانسو{با ایستادن ماشین دامن پف دارم رو تو دستم گرفتم و از ماشین خارج شدم و به سمت خونه رفتم... اومدم از پله ها برم بالا که شنیدن صداش متوقف شدم.
جیهوپ{من یه کاری دارم برو تو اتاق لباساتو رو عوض کن تا من بیام.
یانسو{باشه ای گفتم و رفتم تو اتاق و بعد از یه حموم 20 دقیقه ای رو تخت نشستم و به اتفاق های اخیر فکر می کردم... داستان از جایی شروع شد که پدر من و آقای جانگ که رئیس بهترین شرکت مدلینگ بودن تصمیم گرفتن باهم شریک شن... همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا این که آقای جانگ پیشنهاد مسخره ای داد... این بود که من و پسرش جیهوپ باهم ازدواج کنیم و وارث بیاریم... هیچکدوم از این اتفاق خوشحال نبودیم ولی حق اعتراض هم نداشتیم...با دستی که جلوم رد شد از فکر در اومدم و نگاهم رو به جیهوپ دادم... عاا چیزی گفتی؟
جیهوپ{حالت خوبه؟
یانسو{اره آره خوبم
جیهوپ{شروع کنیم؟
یانسو{اره*خجالت
جیهوپ{لبخندی زدم و لبام رو روی لباش گذاشتم و......
*صبح ساعت 9:24*
جیهوپ{با تابیدن نور خورشید تو صورتم چشمام رو باز کردم... با دیدن یانسو که مثل جنین تو خودش جمع شده بود و بازوم رو بغل کرده بود لبخندی زدم... با یادآوری دیشب مسکنی رو از کشو برداشتم و روی عسلی کنار تخت گذاشتم... نگاهم که به صورت مظلومش خورد دلم براش سوخت خیلی وقت بود که خانوادش رو میشناختم... پدرش هیچ وقت دوستش نداشت و براش پدری نکرد چون دلش میخواست بچه آخرش پسر باشه ولی دختر بود... برخلاف تصورم که فکر میکردم تا منو ببینه ول کنم نمیشه خیلی دختر آروم و خجالتیه... سرم رو به دو طرف تکون دادم و به سمت دستشویی رفتم و بعد نوشتم یه نامه برای یانسو از خونه خارج شدم.
*1 ساعت بعد*
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
۴۵.۲k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.