یک سورپرایز تو این پارت....
¯\_مابایا_/¯
part_35
ارسلان:
همین طور داشتیم حرف میزدیم.
بابا مامان از دیانا راضی بودن و ازش خوششون آومده بود البته کم تر کسی پیدا میشه بدش بیاد دیانا واقعا یه دختر کامل بود.
$خوب بگو ببینم فامیلیت چیه و چند سالته اصلان.
_فامیلیم رحیمی هست و ۲....
بابا میون حرف دیانا پرید و سوالی پرسید
$گفتی فامیلیت چیه؟
_رحیمی
$آر..آرش رحی...رحیمی...چیکارته؟
دیانا سرش رو پایین انداخت و گفت
_بابام
$آرش با..بابای...توست
_بعله
$الان...الان...کجاست؟
_فوت کردن
شما بابای منو میشناختی.
بابا دستش رو روی قلبش گذاشت و چشاش رو روی هم فشرد.
با نگرانی به سمتش رفتم که گفت
$خو...خوبم
+بابا تو بابای دیانا رو از کجا میشناسی.؟
$بشین تا بهت بگم.
سر جام نشستم که بابا بعد چند دقیقه شروع به حرف زدن کرد.
۱۶$سالم بود که یه روز یه شاگرد جدید اومد تو کلاسمون.آرش پسر فهمیده و مهربونی بود از همون موقع با هم جفت و جور شدیم.دو سال تحصیلی رو با هم بودیم.حتا با هم انتخاب رشته کردیم.ما ۴سال دانشگاه هم کنار هم بودیم تا زد و بابای دیانا عاشق شد.
عاشق کی عاشق دختری که اهل شیراز بود و برای تحصیل آومده بود دانشگاه تهران.
حتا آرش از مهناز خاستگاری هم کرد ولی مهناز شرت داشت.شرتشم این بود که باید شیراز زندگی کنن.
آرش موند چیکار کنه.
گفتم بهش گفتم آرش بری از تهران من چی؟ خانوادتون چی؟
من مخالف و خانوادش مخالف.
اما ارش لجباز بود. به حرف کسی گوش نکرد حتا بدون خانوادش رفت شیراز برای خواستگاری.
من بهاش قطع رابطه کردم به این خیال که نا امید میشه نمیره شیراز ولی زهی خیال باطل.
آرش رفت شیراز و با مهناز ازدواج کرد.
راضی شد از خانوادش ترد شه ولی مهناز رو کنار خودش داشته باشه.عاشقانه مهناز رو میپرسدید.
اون روز ها گذشت و ارش بعد ۵سال برگشت تهران.
تو اون ۵سال منم با مادرت آشنا شده بودم و ۴سالی بود زندگی مشترکمون رو شروع کرده بودیم. و اون موقعی که آرش اومد تو ۲سالت بود.و مهناز حامله بود.
آرش برای کار آومده بود و یه سری هم به ما زد و دوباره رفت الانم که ۲۳سالی میشه که ارش رو ندیدم و تازه الان خبر فوتش رو از دخترش
که حالا روبع روی من نشسته و عروس من شده میشنوم.
نگاهم رو به دیانا دوختم وقتی دید دارم نگاش میکنم اشکاش رو پس زد و به طرف مخالف من خیره شد.
پارت_۳۵
part_35
ارسلان:
همین طور داشتیم حرف میزدیم.
بابا مامان از دیانا راضی بودن و ازش خوششون آومده بود البته کم تر کسی پیدا میشه بدش بیاد دیانا واقعا یه دختر کامل بود.
$خوب بگو ببینم فامیلیت چیه و چند سالته اصلان.
_فامیلیم رحیمی هست و ۲....
بابا میون حرف دیانا پرید و سوالی پرسید
$گفتی فامیلیت چیه؟
_رحیمی
$آر..آرش رحی...رحیمی...چیکارته؟
دیانا سرش رو پایین انداخت و گفت
_بابام
$آرش با..بابای...توست
_بعله
$الان...الان...کجاست؟
_فوت کردن
شما بابای منو میشناختی.
بابا دستش رو روی قلبش گذاشت و چشاش رو روی هم فشرد.
با نگرانی به سمتش رفتم که گفت
$خو...خوبم
+بابا تو بابای دیانا رو از کجا میشناسی.؟
$بشین تا بهت بگم.
سر جام نشستم که بابا بعد چند دقیقه شروع به حرف زدن کرد.
۱۶$سالم بود که یه روز یه شاگرد جدید اومد تو کلاسمون.آرش پسر فهمیده و مهربونی بود از همون موقع با هم جفت و جور شدیم.دو سال تحصیلی رو با هم بودیم.حتا با هم انتخاب رشته کردیم.ما ۴سال دانشگاه هم کنار هم بودیم تا زد و بابای دیانا عاشق شد.
عاشق کی عاشق دختری که اهل شیراز بود و برای تحصیل آومده بود دانشگاه تهران.
حتا آرش از مهناز خاستگاری هم کرد ولی مهناز شرت داشت.شرتشم این بود که باید شیراز زندگی کنن.
آرش موند چیکار کنه.
گفتم بهش گفتم آرش بری از تهران من چی؟ خانوادتون چی؟
من مخالف و خانوادش مخالف.
اما ارش لجباز بود. به حرف کسی گوش نکرد حتا بدون خانوادش رفت شیراز برای خواستگاری.
من بهاش قطع رابطه کردم به این خیال که نا امید میشه نمیره شیراز ولی زهی خیال باطل.
آرش رفت شیراز و با مهناز ازدواج کرد.
راضی شد از خانوادش ترد شه ولی مهناز رو کنار خودش داشته باشه.عاشقانه مهناز رو میپرسدید.
اون روز ها گذشت و ارش بعد ۵سال برگشت تهران.
تو اون ۵سال منم با مادرت آشنا شده بودم و ۴سالی بود زندگی مشترکمون رو شروع کرده بودیم. و اون موقعی که آرش اومد تو ۲سالت بود.و مهناز حامله بود.
آرش برای کار آومده بود و یه سری هم به ما زد و دوباره رفت الانم که ۲۳سالی میشه که ارش رو ندیدم و تازه الان خبر فوتش رو از دخترش
که حالا روبع روی من نشسته و عروس من شده میشنوم.
نگاهم رو به دیانا دوختم وقتی دید دارم نگاش میکنم اشکاش رو پس زد و به طرف مخالف من خیره شد.
پارت_۳۵
- ۱.۷k
- ۲۵ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط