مابایا

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯

part_34
دیانا:
هنوز قلبم از هیجان تن تن میزد پسره دیونه.
رفتم تو اتاقم و شروع کردم عوض کردن لباس هام محشاد هم اومد و لباس هاش رو عوض کرد.
از اتاق خارج شدیم که ارسلان هم لباس هاشو عوض کرده بود.
_راستی دیا؟
+بعله
_باید بریم خونه ما
+خونه ما؟خونه ما کجاست؟
_یعنی خونه ننه بابام
+اااااا ساعت چند.
_ساعتتتتت ۷:۳۰
+خاک تو سرت کی باید اونجا باشیم.
_با مامانم ساعت ۸رو هماهنگ کردم
+سر قبرت خو میداختی یه روز دیگه
_دیگع شرمنده اخلاق ورزشیت
به محشاد و محراب اشاره کردم و گفتم
+حالا این دوتا گشنه رو چیکار کنیم
_محراب ببین دادا.....
×اصلا راه نداره جون داداش
+محی؟؟
÷نوچ منم کوتاه نمیام.
ارسلان کیف پولش رو از جیبش در آورد و یه کارت سمت محراب و محشاد گرفت.
_رمزشو بلدی دیگه دوتای برید ایشالا دفع بعد ۶تای میریم.
محراب و محشاد شونی بالا انداختن محراب هم کارت رو از ارسلان گرفت.
×خوب منو محشاد با ماشین من میریم.
_اوکی خوش بگذره
+بای بای
اون دوتا از خدا خواسته زود تر رفتن.
زوج خوبی میشن با شناختی که از محراب پیدا کردم وقتی تونسته ارسلان رو تحمل کنه محشاد رو هم میتونه تحمل کنه.
_بریم دیگه دیره
+آخه من لباس هام مناسب نیست که
دستم و گشید و گفت
_خیلیم مناسبه.اصلا مامانم آبی دوست داره.
خندی کردم و با هم از خونه بیرون رفتیم.
سوار ماشین شدیم ارسلان پشت فرمون نشست و دوباره ماشین رو به پرواز در أورد.
به ۵مین نکشید که رسیدیم. یه ویلای بزرگ بود نمای ویلا سفید بود.
با ارسلان از ماشین پیاده شدیم و به سمت در رفتیم.
ارسلان زنگ در روز زد و بعد چند لحظه در با صدای تیکی باز شد.
نفس عمیقی گشیدم.
ارسلان دستم رو میون دستاش گرفتم.
خواستم دستم و رو از میون دستاش باز کنم که گفت.
_به خاطر خانوادم نقش بازی کنم دیگه.
با کلافگی باشی زیر لب گفتم و با هم وارد حیاط خونه شدیم.
یه حیاط بزرگ بود سمت راست یه باغچه پر از گل بود با یه الاچیق بزرگ و سمت چپ یه آب نمای خیلی قشنگ.کف حیاطم سنگ فرش شده بود.
از پله ها بالا رفتیم که در خونه توسط یه خانوم بسیار زیبا که صد درصد مامان ارسلان بود باز شد.
زن جلو اومد و ارسلان رو محکم بغل کرد و بعد چند ثانیه ازش جدا شد و ضربی به بازوی ارسلان زد و با صدای بغضی غرید.
∆پسره چس سفید کجا بودی نمیگی من مادرم دل دارم.
_اع قربونت بشم گریه نکنی ها خو ببخشید.
معلوم نبود که ارسلان چند وقت خودش رو از خوانوادش جدا مرده بود که این زن اینجوری میکرد.

ادامه در پست بعد....
دیدگاه ها (۱)

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯ادامه part_34ادیانا:معلوم نبود که ارسلان چ...

یک سورپرایز تو این پارت....

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_33ارسلان:بلاخره صیغه عقد جاری شد.نفس ...

ادامه پارت ۳۲∆اگر اجازه بدید من یه نظری بدم _بله بفرماید؟∆بی...

Blackpinkfictions پارت۲۳

پارت ۴۴ فیک دور اما آشنا

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۳۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط