مابایا
¯\_مابایا_/¯
part_37
ارسلان:
ساعت نزدیک دوازده بود.
امروز انقدر خسته بودیم که سرمون رو میزاشتیم رو بالشت خوابمون میبرد.
نگاهی هم رو به دیانا دوختم که با چشمای خمارش بهم خیره شد.
لب زد.
_بریم؟
چشم رو باز و بسته کردم و رو به مامان و بابا گفت.
+خوب دیگه دیر وقته ما میریم دیانا هم خوابش میاد.
∆اع کجا مامان؟
+خونه دیگه مامان.
$نخیر همینجا بمونید.
مسیر اتاقت رو که بلدی ارسلان.
انقدر جدی بود که جرعت مخالفت نداشتم نگاهی به دیانا کردم که با یه حالت زاری نگام میکرد.
از دیدن میمیک صورتش خندم گرفت که ازوم جوری که فقط من بشنوم گفت.
_راه بیفت که خستم ۵مین دیگه نخوابم تضمین نمیکنم همین جوری آروم باشم.
_شبتون بخیر.
∆شبت بخیر عزیزم.
$شب تو هم بخیر دخترم.
+شب بخیر.
∆شبت بخیر.
$شب بخیر.
با دیانا به سمت پله ها رفتیم.
+خسته باشی میزنی به سیم آخر آره؟
_خسته باشم،گرسنه باشم،یه چی تو مخم باشه،به سیم آخر میزنم گفتم که بدونی.
+اوو خیلی ممنون.
_قابل نداشت.
خندی کردم دیگه رسیدیه بودیم جلوی در اتاقم در اتاق رو باز کردم و با دست بهش اشاره کردم که وارد بشه.
وارد اتاق شد و منم پشت رفتم داخل و در رو بستم.
نگاهی به دور بر انداخت و بعد روی تخت نشست.
به سمت کمد لباس هام رفتم یه تیشرت مشکی با یه شلوار مشکی برداشتم و به سمتش گرفتم.
+اینا رو بپوش تیشرت که گشاد باشه مشکلی نیست شلوار رو گش داره اونو دور کمرا تنظیم کنی حله.
_ممنون.
+خواهش.
بی حرف دیگی از اتاق رفتم بیرون که راحت بتونه لباساش رو عوض کنه.
به سمت آشپز خونه رفتم.
مامان تو آشپز خونه بود.
∆چی میخوای؟
+دوتا لیوان با یه پارچ آب بده ببرم بالا.
∆باش
راستی برای دیانا لباس بیارم؟
با دست پشت گردنم رو ماساژ دادم و گفتم.
+دیر گفتی لباسا خودمو دادم بهش.
ضربی به بازوم زد و گفت
∆خاک تو سرت عقل نداری تو.
لباس میدم بهت ببر بده بهش لباسای توی گوریل تن اون بچه نمیشه.
+اع حالا ما شدیم گوریل.
∆ساکت.
پارچ و لیوان رو داد دستم و خودش رفت سمت اتاق خودش و بابا منم این این جوجه اردک های زشت دنبالش راه گفتم.
وارد اتاق شد و یه دست لباس رو داد دستم و خودش رفت تو اتاق.
به سمت اتاق خودم رفتم.
در اتاق رو باز کردم و تا خواستم چیزی بگم.
دیدم که دیانا سمت چپ تخت خودش رو جمع کرده و خوابیده.لباس های منم که ماشاالله تو تنش زار میزد.
لبخندی زدم و در اتاق رو آروم بستم.
سمت تخت رفتم و پارچ و لیوان رو روی پا تختی گذاشتم.
لباس های مامانم هم کنار تخت.
پتو رو روی دیانا گشیدم و بعد براق ها رو خواموش کردم و خودم سمت راست تخت دراز گشیدم و به پنج مین نکشید که خوابم برد.
پارت_۳۷
part_37
ارسلان:
ساعت نزدیک دوازده بود.
امروز انقدر خسته بودیم که سرمون رو میزاشتیم رو بالشت خوابمون میبرد.
نگاهی هم رو به دیانا دوختم که با چشمای خمارش بهم خیره شد.
لب زد.
_بریم؟
چشم رو باز و بسته کردم و رو به مامان و بابا گفت.
+خوب دیگه دیر وقته ما میریم دیانا هم خوابش میاد.
∆اع کجا مامان؟
+خونه دیگه مامان.
$نخیر همینجا بمونید.
مسیر اتاقت رو که بلدی ارسلان.
انقدر جدی بود که جرعت مخالفت نداشتم نگاهی به دیانا کردم که با یه حالت زاری نگام میکرد.
از دیدن میمیک صورتش خندم گرفت که ازوم جوری که فقط من بشنوم گفت.
_راه بیفت که خستم ۵مین دیگه نخوابم تضمین نمیکنم همین جوری آروم باشم.
_شبتون بخیر.
∆شبت بخیر عزیزم.
$شب تو هم بخیر دخترم.
+شب بخیر.
∆شبت بخیر.
$شب بخیر.
با دیانا به سمت پله ها رفتیم.
+خسته باشی میزنی به سیم آخر آره؟
_خسته باشم،گرسنه باشم،یه چی تو مخم باشه،به سیم آخر میزنم گفتم که بدونی.
+اوو خیلی ممنون.
_قابل نداشت.
خندی کردم دیگه رسیدیه بودیم جلوی در اتاقم در اتاق رو باز کردم و با دست بهش اشاره کردم که وارد بشه.
وارد اتاق شد و منم پشت رفتم داخل و در رو بستم.
نگاهی به دور بر انداخت و بعد روی تخت نشست.
به سمت کمد لباس هام رفتم یه تیشرت مشکی با یه شلوار مشکی برداشتم و به سمتش گرفتم.
+اینا رو بپوش تیشرت که گشاد باشه مشکلی نیست شلوار رو گش داره اونو دور کمرا تنظیم کنی حله.
_ممنون.
+خواهش.
بی حرف دیگی از اتاق رفتم بیرون که راحت بتونه لباساش رو عوض کنه.
به سمت آشپز خونه رفتم.
مامان تو آشپز خونه بود.
∆چی میخوای؟
+دوتا لیوان با یه پارچ آب بده ببرم بالا.
∆باش
راستی برای دیانا لباس بیارم؟
با دست پشت گردنم رو ماساژ دادم و گفتم.
+دیر گفتی لباسا خودمو دادم بهش.
ضربی به بازوم زد و گفت
∆خاک تو سرت عقل نداری تو.
لباس میدم بهت ببر بده بهش لباسای توی گوریل تن اون بچه نمیشه.
+اع حالا ما شدیم گوریل.
∆ساکت.
پارچ و لیوان رو داد دستم و خودش رفت سمت اتاق خودش و بابا منم این این جوجه اردک های زشت دنبالش راه گفتم.
وارد اتاق شد و یه دست لباس رو داد دستم و خودش رفت تو اتاق.
به سمت اتاق خودم رفتم.
در اتاق رو باز کردم و تا خواستم چیزی بگم.
دیدم که دیانا سمت چپ تخت خودش رو جمع کرده و خوابیده.لباس های منم که ماشاالله تو تنش زار میزد.
لبخندی زدم و در اتاق رو آروم بستم.
سمت تخت رفتم و پارچ و لیوان رو روی پا تختی گذاشتم.
لباس های مامانم هم کنار تخت.
پتو رو روی دیانا گشیدم و بعد براق ها رو خواموش کردم و خودم سمت راست تخت دراز گشیدم و به پنج مین نکشید که خوابم برد.
پارت_۳۷
- ۲.۰k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط