جذبه انگشتر و قیافه خندان محمود صورت مادر را به سمت دست

🌺جذبه انگشتر و قیافه خندان محمود، صورت مادر را به سمت دست همدانی نزدیک تر کرد. لبخندی آمیخته با اشک صورت او را پر کرد.
احساس کرد که نباید به اندازه یک پلک زدن هم از لذت دیدار محمود محروم بماند. نزدیک‌تر شد.

🌺دانه اشک که روی دست همدانی افتاد، یکدفعه قیافه محمود از صفحه عقیق پاک شد و سیمای امام حسین (ع) در هاله ای از نور میان چشم و ذهن مادر نقش بست.
امام حسین گفت: « اون امانتی رو که بیست و دوسال پیش بهت دادم دیروز گرفتمش. الان پیش ماست‌.....در جمع شهدا. »

🌺مادر خواست به امام اظهار ارادت کند، اما سیمای امام از خیالش محو‌ شد. نگاه او‌همچنان روی عقیق متوقف مانده بود‌.
همدانی که دید مادر مات و متحیر با صورتی نگران به عقیق خیره شده، فهمید که راز سر به مهر انگشتر چیزی است که سال ها در دل مادر پنهان مانده است.
انگشتر را با زحمت کشید و به سمت مادر گرفت.

🌺 همدانی گفت: « امانت محمود، بهم گفته بود اسراری داره، ولی هیچ وقت نگفت که این اسرار چیه. »
مادر با اشاره دست انگشتر را پس زد: « محمود خودش امانت بود؛ امانت امام حسین (ع). این انگشتر امانتی محمود بوده پیش شما.‌ حتماً خواسته با این انگشتر همیشه به یادش باشی‌. آره حتماً اینجوریه.»

#رازنگین_سرخ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

🧨داستان زمانی برای بزرگ شدن 😎 به حضور یک جوان 👱‍♂جنوب شهری د...

🧨پادگان امام حسن(ع) شلوغ تر از آن است که کسی کاری با ما داشت...

🌺 شهبازی خندید. دو کف دستش را روی چشمانش مالید و نفس عمیقی ک...

🌺 شهبازی بدون درنگ دست هایش را بالای سر گره کرد و شروع کرد ب...

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط