تو اونو انتخاب کردی...؟ part ۴
ات ویو:
یه لحظه یونگی جدی شد با تعجب داشتم نگاش میکردم که با حرکت اخرش فهمیدم داره مثل همیشه شوخی میکنه
واقعا این مدت زمانی که پیششون بودم خیلی حالم بهتر شده بود واقعا خوشحالم از تصمیمم کهاومدم اینجا، امیدوارم غذا خوردن حالشونو خوب کنه بتونن درست کارشون رو ادامه بدن تا به نتیجه برسن.
لبخندی زدم و سرمو پایین انداختم
+چشم هیونگ حواسم هست
چشمک زد ، به غذا اشاره کرد سریع صحبت میکرد
+زودتر بخورید سرد تر از این نشه
ات ویو:
پیش جین نشسته بودم سرم توی گوشیم بود که زیر چشمی نگاه کردم فهمیدم نامجون با اشاره به کوکگفت بیاد پیش من بشینه
سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم انقدر گشنش بود که حواسش به هیچی نبود!
غذاش رو برداشت و اومد کنارم نشست
وانمود کردم حواسم نیست سرگرم گوشی بودم وقتی کنارم نشست سرمو بالا اوردمو بهش نگاه کردم
جونگکوک ویو:
خیلی خندیدیم وقتی ات اومد؛ خیلی خوشگذشت و جو سنگین کاری عوض شد، خیلی گشنم بود غذاش خیلی خوشمزه شده بود خواستم شروع کنم به خوردن که حس کردم یه چیزی داره پامو سوراخ میکنه
با تعجب سوالی به نامجون نگا کردم ببینم چیکار داره میکنه که به ات اشاره کرد.
ای وای اصلا حواسم نبود هرچقدرم با پسرا صمیمی باشه ولی خب تنهاش گذاشتم مثلا باید پیشش بشینم...
غذامو برداشتم رفتم بغلش نشستم حواسش بهگوشیش بود که سرشو با تعجب بالا گرفت نگام کرد
لبخندی زدمو کنارش نشستم بیشتر نزدیکش شدم
کنار معشوقش نشسته بود همونطور که با غذاش بازی میکرد کمی درگوش همسرش زمزمه
-چاگیا خیلی دلم برات تنگ شده بودم خیلی خوشحالم کردی وقتی اومدی
یکم از غذاش خورد بعد منتظر نگاهی انداخت
دختر لبخندی میزد فکر اینکه شاید مزاحم باشه اذیت کردن بود که با حرف کوک کمی اروم گرفت
با لبخند ارومی جواب داد
+منم دلم تنگ شده بود ، غذا خوشمزس؟
پسر با اشتیاق غذا میخورد سعی کرد بعد از خوردن غذا صحبت کنه.
-خیلی خوشمزس چاگی، فقط سختت نشد این وقتی شب تنهایی اومدی اینجا؟ بهم خبر میدادی میومدم دنبالت یا کسی رو میفرستادم بیارتت!
نمیخواست همسرش نگرانش باشه ولی فهمیدن اینکه همینکه براش مهمه ارامش زیادی بهش داد
+نه مشکلی نداشت، گفتم سرزده بیام بهتره سوپرایزتون کنم
اخرش جملش چشمکی زد که جونگکوک از بامزگی دختر رو به روش دلش ضعف رفت بیشتر خندید
جونگکوک متوجه نگاه خیره دوتا همدستاش شده بود.
-به چی نگا میکنید شما دوتا؟
یه ابروش رو بالا برد کنجکاو بهشون چشم دوخت.
تهیونگ کمی صورتش رو چین داد
/اینچندش بازیا چیهه
-فشار بخور از سینگل..
داشت با خنده حرص رفیقش رو در می اورد که در باشدت باز شد و کسی بدون اجازه وارد شد.
همه ساکت شدن با تعجب به در زل زده بودن تا بفهمن کی تونسته وارد شرکت بشه اونم این وقت شب!
منشی جونگکوک بدون توجه به چیزی سریع وارد شد با لحن خیلی صمیمانه و عجله ای کوک رو مخاطبش قرار داد
# جونگکوک بیا این پرونده رو بگیر خونه ما جا گذاشته بودی!
نفس نفس میزد دستش رو از روی زانوهاش برداشت سرش رو بالا اورد که متوجه شد بجز کوک افراد دیگه ای هم اونجا هستن...
(خب دیگه وقته خماریه😔😂)
(شرط ۳۰ کامنت ، ۲۵ لایک)
یه لحظه یونگی جدی شد با تعجب داشتم نگاش میکردم که با حرکت اخرش فهمیدم داره مثل همیشه شوخی میکنه
واقعا این مدت زمانی که پیششون بودم خیلی حالم بهتر شده بود واقعا خوشحالم از تصمیمم کهاومدم اینجا، امیدوارم غذا خوردن حالشونو خوب کنه بتونن درست کارشون رو ادامه بدن تا به نتیجه برسن.
لبخندی زدم و سرمو پایین انداختم
+چشم هیونگ حواسم هست
چشمک زد ، به غذا اشاره کرد سریع صحبت میکرد
+زودتر بخورید سرد تر از این نشه
ات ویو:
پیش جین نشسته بودم سرم توی گوشیم بود که زیر چشمی نگاه کردم فهمیدم نامجون با اشاره به کوکگفت بیاد پیش من بشینه
سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم انقدر گشنش بود که حواسش به هیچی نبود!
غذاش رو برداشت و اومد کنارم نشست
وانمود کردم حواسم نیست سرگرم گوشی بودم وقتی کنارم نشست سرمو بالا اوردمو بهش نگاه کردم
جونگکوک ویو:
خیلی خندیدیم وقتی ات اومد؛ خیلی خوشگذشت و جو سنگین کاری عوض شد، خیلی گشنم بود غذاش خیلی خوشمزه شده بود خواستم شروع کنم به خوردن که حس کردم یه چیزی داره پامو سوراخ میکنه
با تعجب سوالی به نامجون نگا کردم ببینم چیکار داره میکنه که به ات اشاره کرد.
ای وای اصلا حواسم نبود هرچقدرم با پسرا صمیمی باشه ولی خب تنهاش گذاشتم مثلا باید پیشش بشینم...
غذامو برداشتم رفتم بغلش نشستم حواسش بهگوشیش بود که سرشو با تعجب بالا گرفت نگام کرد
لبخندی زدمو کنارش نشستم بیشتر نزدیکش شدم
کنار معشوقش نشسته بود همونطور که با غذاش بازی میکرد کمی درگوش همسرش زمزمه
-چاگیا خیلی دلم برات تنگ شده بودم خیلی خوشحالم کردی وقتی اومدی
یکم از غذاش خورد بعد منتظر نگاهی انداخت
دختر لبخندی میزد فکر اینکه شاید مزاحم باشه اذیت کردن بود که با حرف کوک کمی اروم گرفت
با لبخند ارومی جواب داد
+منم دلم تنگ شده بود ، غذا خوشمزس؟
پسر با اشتیاق غذا میخورد سعی کرد بعد از خوردن غذا صحبت کنه.
-خیلی خوشمزس چاگی، فقط سختت نشد این وقتی شب تنهایی اومدی اینجا؟ بهم خبر میدادی میومدم دنبالت یا کسی رو میفرستادم بیارتت!
نمیخواست همسرش نگرانش باشه ولی فهمیدن اینکه همینکه براش مهمه ارامش زیادی بهش داد
+نه مشکلی نداشت، گفتم سرزده بیام بهتره سوپرایزتون کنم
اخرش جملش چشمکی زد که جونگکوک از بامزگی دختر رو به روش دلش ضعف رفت بیشتر خندید
جونگکوک متوجه نگاه خیره دوتا همدستاش شده بود.
-به چی نگا میکنید شما دوتا؟
یه ابروش رو بالا برد کنجکاو بهشون چشم دوخت.
تهیونگ کمی صورتش رو چین داد
/اینچندش بازیا چیهه
-فشار بخور از سینگل..
داشت با خنده حرص رفیقش رو در می اورد که در باشدت باز شد و کسی بدون اجازه وارد شد.
همه ساکت شدن با تعجب به در زل زده بودن تا بفهمن کی تونسته وارد شرکت بشه اونم این وقت شب!
منشی جونگکوک بدون توجه به چیزی سریع وارد شد با لحن خیلی صمیمانه و عجله ای کوک رو مخاطبش قرار داد
# جونگکوک بیا این پرونده رو بگیر خونه ما جا گذاشته بودی!
نفس نفس میزد دستش رو از روی زانوهاش برداشت سرش رو بالا اورد که متوجه شد بجز کوک افراد دیگه ای هم اونجا هستن...
(خب دیگه وقته خماریه😔😂)
(شرط ۳۰ کامنت ، ۲۵ لایک)
۲۱.۵k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.