fake kook
fake kook
part*1۶
ا.ت: ندارم
کوک: داری
ا.ت: بهت میگم ندارم
کوک: منم میگم داری
کوک صوتشو نزدیک صورتم کرد و نگاه به لبام میکرد منم تعجب کرده بودم و بعدش بوسم کرد
و ازم جدا شد
کوک:داری
ا.ت: چی
کوک: بچه
ا.ت: خب باشه دارم
کوک: 😅
ا.ت: تو بگو الان کجا میخوایم بریم
کوک: اگه میخوای تا بریم عمارت خودم
ا.ت: خب باشه ولی راستی اجوما کجاست قول بده منو ببری پیشش
کوک:تو عمارته
ا.ت: واقعا
کوک: اره
رفتیم
کوک: سلام
اجوما: سلام
ا.ت: سلام اجوما
اجوما: ا.ت
رفتم اجوما بغل کردم
ا.ت: خیلی دلم برات تنگ شده بود
اجوما: منم همینطور ولی فکر نمیکردم دیگه ببینمت فکر کردم از جونگکوک جدا شدی
ا.ت: من دیگه جدا نمیشم باهاش ازدواج کردم
اجوما: چی واقعا مبارک باشه بی معرفتا چرا منو دعوت نکردین
کوک: مراسم مامان بابام گرفتن
اجوما: حالا منم یه چیزی گفتم زیادی جدی نگیرین
کوک: خب ا.ت تو اینجا میمونی من میخوام برم
ا.ت: کجا الان که شبه
کوک: سریع برمیگردم
ا.ت: وایسا ببینم بگو کجا میخوای بریم
کوک: گوشیمو ببین منشیم زنگ زده گفته که برم شرکت
ا.ت: منشیت زنه یا مرده
کوک: خب زنه
ا.ت: فکر کردی من اجازت میدم الان ساعت ۱ شبه بعد تو بخوای بری پیش یه دختر منو الاغ فرض کردی
کوک: چی داری میگی شرکت شبانه روزی یعنی همیشه ادم داخلش هست یعنی به غیر از منشیم هم کس دیگه ای هم هست پس بزار من برم
ا.ت: من نمیزارم بری
کوک: ا.ت ترو خدا بزار برم
ا.ت: نه بیا بریم بخوابیم
کوک:عزیزم چرا نمیزاری
ا.ت: کی گفته باید بری من اجازه نمیدم بیا بریم
دستشو گرفتم به زور بردمش تو اتاق درو قفل کردم که نره کلید هم تو دستم گرفتم و لباس خوابمو پوشیدم و رفتم خوابیدم
#کوک
#فیک
#سناریو
part*1۶
ا.ت: ندارم
کوک: داری
ا.ت: بهت میگم ندارم
کوک: منم میگم داری
کوک صوتشو نزدیک صورتم کرد و نگاه به لبام میکرد منم تعجب کرده بودم و بعدش بوسم کرد
و ازم جدا شد
کوک:داری
ا.ت: چی
کوک: بچه
ا.ت: خب باشه دارم
کوک: 😅
ا.ت: تو بگو الان کجا میخوایم بریم
کوک: اگه میخوای تا بریم عمارت خودم
ا.ت: خب باشه ولی راستی اجوما کجاست قول بده منو ببری پیشش
کوک:تو عمارته
ا.ت: واقعا
کوک: اره
رفتیم
کوک: سلام
اجوما: سلام
ا.ت: سلام اجوما
اجوما: ا.ت
رفتم اجوما بغل کردم
ا.ت: خیلی دلم برات تنگ شده بود
اجوما: منم همینطور ولی فکر نمیکردم دیگه ببینمت فکر کردم از جونگکوک جدا شدی
ا.ت: من دیگه جدا نمیشم باهاش ازدواج کردم
اجوما: چی واقعا مبارک باشه بی معرفتا چرا منو دعوت نکردین
کوک: مراسم مامان بابام گرفتن
اجوما: حالا منم یه چیزی گفتم زیادی جدی نگیرین
کوک: خب ا.ت تو اینجا میمونی من میخوام برم
ا.ت: کجا الان که شبه
کوک: سریع برمیگردم
ا.ت: وایسا ببینم بگو کجا میخوای بریم
کوک: گوشیمو ببین منشیم زنگ زده گفته که برم شرکت
ا.ت: منشیت زنه یا مرده
کوک: خب زنه
ا.ت: فکر کردی من اجازت میدم الان ساعت ۱ شبه بعد تو بخوای بری پیش یه دختر منو الاغ فرض کردی
کوک: چی داری میگی شرکت شبانه روزی یعنی همیشه ادم داخلش هست یعنی به غیر از منشیم هم کس دیگه ای هم هست پس بزار من برم
ا.ت: من نمیزارم بری
کوک: ا.ت ترو خدا بزار برم
ا.ت: نه بیا بریم بخوابیم
کوک:عزیزم چرا نمیزاری
ا.ت: کی گفته باید بری من اجازه نمیدم بیا بریم
دستشو گرفتم به زور بردمش تو اتاق درو قفل کردم که نره کلید هم تو دستم گرفتم و لباس خوابمو پوشیدم و رفتم خوابیدم
#کوک
#فیک
#سناریو
۱۲.۵k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.