P16
جیمین : پس باید ادامشو بنویسم ....
مهربون تر از اون چیزی بود که یوهان برام تعریف کرده ، اون گفت عمو جیمین و جین و حتی بابام خیلی مهربونن ، الان میفهمم منظورش چی بود .
جیمین : بنظرت خوب نوشته بودم ؟
دایون : چی ؟
جیمین : خوب نوشته بودم ؟
دایون : آره .... احساسات خالص بود
بلند خندید و گفت : احساسات خالص ؟
دایون : خب.... آره
جیمین : راست میگی با تمام احساساتم نوشتمش (با لبخند)
راست میگفت احساسات از اون متن بیرون میریخت ، واقعا با احساس بود اگه یکم دیگه ادامه داشت حتما گریم میگرفت ، هیچ وقت ندیده بودم یه آدم اینقدر یکی دیگه رو خوب توصیف کنه .
جیمین : اگه خوشت اومد میتونی تو نوشتنش بهم کمک کنی .
دایون : م .... من ؟
جیمین : آره کی از تو بهتر .
خوشحال شدم از این حرفش و همین یه لبخند روی لبم گذاشت ، دلم میخواست بهش بگم مامانم زندست و میتونه دوباره ببینتش ، اما نمی شد یعنی حالا نمی شد ، باید صبر میکردم تا زمان مناسبش برسه ، با خوشحالی گفتم : خب خوشحال میشم کمک کنم .
جیمین : منم خوشحال میشم که تو کمکم کنی
حقیقتش نخواستم بیشتر از این اونجا بمونم و مزاحمش بشم ، شاید میخواست استراحت کنه برای همین بهتر بود که میرفتم و اجازه میدادم که استراحت کنه ، به معنی احترام تعظیم کردم و گفتم : خب من دیگه میرم .
با لبخند سرش رو به معنی تایید تکون داد ، برگشتم و رفتم سمت در ولی قبل از اینکه برم بیرون گفت : نایون
برگشتم سمتش و گفتم : بله ؟
با خنده گفت : مامانتم مثل خودت همینجوری کنجکاو بود
خندیدم و گفتم : پس من مثل مامانمم
جیمین : آره کاملا
با لبخند از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق نایون .
مهربون تر از اون چیزی بود که یوهان برام تعریف کرده ، اون گفت عمو جیمین و جین و حتی بابام خیلی مهربونن ، الان میفهمم منظورش چی بود .
جیمین : بنظرت خوب نوشته بودم ؟
دایون : چی ؟
جیمین : خوب نوشته بودم ؟
دایون : آره .... احساسات خالص بود
بلند خندید و گفت : احساسات خالص ؟
دایون : خب.... آره
جیمین : راست میگی با تمام احساساتم نوشتمش (با لبخند)
راست میگفت احساسات از اون متن بیرون میریخت ، واقعا با احساس بود اگه یکم دیگه ادامه داشت حتما گریم میگرفت ، هیچ وقت ندیده بودم یه آدم اینقدر یکی دیگه رو خوب توصیف کنه .
جیمین : اگه خوشت اومد میتونی تو نوشتنش بهم کمک کنی .
دایون : م .... من ؟
جیمین : آره کی از تو بهتر .
خوشحال شدم از این حرفش و همین یه لبخند روی لبم گذاشت ، دلم میخواست بهش بگم مامانم زندست و میتونه دوباره ببینتش ، اما نمی شد یعنی حالا نمی شد ، باید صبر میکردم تا زمان مناسبش برسه ، با خوشحالی گفتم : خب خوشحال میشم کمک کنم .
جیمین : منم خوشحال میشم که تو کمکم کنی
حقیقتش نخواستم بیشتر از این اونجا بمونم و مزاحمش بشم ، شاید میخواست استراحت کنه برای همین بهتر بود که میرفتم و اجازه میدادم که استراحت کنه ، به معنی احترام تعظیم کردم و گفتم : خب من دیگه میرم .
با لبخند سرش رو به معنی تایید تکون داد ، برگشتم و رفتم سمت در ولی قبل از اینکه برم بیرون گفت : نایون
برگشتم سمتش و گفتم : بله ؟
با خنده گفت : مامانتم مثل خودت همینجوری کنجکاو بود
خندیدم و گفتم : پس من مثل مامانمم
جیمین : آره کاملا
با لبخند از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق نایون .
۳.۳k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.