پارت ۱۱۳ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۱۱۳ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii
نیما
برای بار دوم خطشو گرفتم.
بعد از خوردن چند بوق خبری از برداشتن نشد.
حتما خواب بود.
مشغول حساب و کتاب شدم.
بعد از چند دقیقه شک کردم بین عدد به دست اومده!
دوباره شروع کردم به حساب کردن.
خودکارو گذاشتم کنار .
تلفنو برداشتم و به یوسفی وصل کردم.
_یه قهوه و کیک شکلاتی.
قهوه خستگیمو در کرد و کیک بهم جون داد اما همچنان نتونستم تمرکز کنم.
سوییشرتمو انداختم رو شونم و برگه هارو گرفتم دستم.
یه دقیقه وایسادم تا آسانسور اومد.
طبقه ی دوم رو زدم .
پوزخندی نشست روی لبم.
مژده با دیدنم لبخند زد، هنوز ارتودنسی هاشو برنداشته بود.
بی توجه بهش وارد آسانسور شدم. به روبه رو نگاه کردم.
حس کردم که نزدیک تر شد بهم.
_نیما؟
_چیه؟
_اگه تنهایی من هستم..اگه ام تنها نباشی بازم من هستم.
پوزخندی زدم و برگشتم سمتش:
_چی فکر کردی راجع به من ؟ من اشتباهات گذشتمو توی همون گذشته خاک کردم!حتی اگه از تنهایی بمیرمم سمت تو نمیام.
در آسانسور که باز شد خواستم برم که ساعدمو گرفت.
با اخم برگشتم سمتش !
_به من دست نزن!
_نیما..
با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_من تنها نیستم بکش بیرون از من!
نا امید نگاهم کرد و گفت:
_ولی با این دل بی صاحابم..
انگشت اشارمو گذاشتم روی لبم و گفتم:
_هیس! دل تو عادت داره برا همه کف کنه! دل که نه دلستر..
**
منشی اش با دیدنم از سرجاش بلند شد و گفت:
_سلام آقا نیما خوب هستید؟
_سلام ممنون..هستن؟
_بله بزارید بهشون اطلاع بدم.
سری تکون دادم و به اطرافم دقت کردم. تغییراتی که به محل کارش داده بود جو رو با کار هماهنگ تر کرده بود.
_آقا نیما ، خانوم منتظرتونن.
در زدم و با شنیدن صدای بیا تو در رو باز کردم.
لبخند زدم و گفتم :
_بنفش
خندید و گفت:
_علیک سلام.
_سلام
_چه عجب
_رو تو برم من باید بگم تو اصلا میای سر بزنی به من؟کاری نکن بت بگم بنفش هااا!
_مگه الان نمیگی؟
خودمو مظلوم گرفتم و گفتم:
_باشه نمی گم میرم به یکی دیگه میگم!
_خب حالا خودتو لوس نکن.
_من کجا لوسم مرد ایده آلیم من که نگو.
_باید به اون دوس دخترت بگم زیادی رو نده بت که اعتماد بنفس زیادی نداشته باشیا..
_نه نه نگیا..تریپ منو بهم نریز دیگه بنفش.
_احتیاج داری بزنم تو پوزت ظاهر جنتلمن بازیات بریزه بهم.
بی حال ولو شدم رو کاناپه و ساعدم و گذاشتم روی پیشونیم.
_انقدر خستم بنفش..
نشست کنارم ، سرم و نوازش کرد.
_چرا چیشده؟
_از روزمرگی هام خستم ..
_میخوای یه مدت استراحت کن. کارات با من..
نفس عمیقی کشیدم.
بلند شدم و رفتم سمت پنجره.
در سکـوت گـوش خـراش خیـابـان
پیـرمـردی جـوان قـدم زنـان ایـستاده بـود!
نیما
برای بار دوم خطشو گرفتم.
بعد از خوردن چند بوق خبری از برداشتن نشد.
حتما خواب بود.
مشغول حساب و کتاب شدم.
بعد از چند دقیقه شک کردم بین عدد به دست اومده!
دوباره شروع کردم به حساب کردن.
خودکارو گذاشتم کنار .
تلفنو برداشتم و به یوسفی وصل کردم.
_یه قهوه و کیک شکلاتی.
قهوه خستگیمو در کرد و کیک بهم جون داد اما همچنان نتونستم تمرکز کنم.
سوییشرتمو انداختم رو شونم و برگه هارو گرفتم دستم.
یه دقیقه وایسادم تا آسانسور اومد.
طبقه ی دوم رو زدم .
پوزخندی نشست روی لبم.
مژده با دیدنم لبخند زد، هنوز ارتودنسی هاشو برنداشته بود.
بی توجه بهش وارد آسانسور شدم. به روبه رو نگاه کردم.
حس کردم که نزدیک تر شد بهم.
_نیما؟
_چیه؟
_اگه تنهایی من هستم..اگه ام تنها نباشی بازم من هستم.
پوزخندی زدم و برگشتم سمتش:
_چی فکر کردی راجع به من ؟ من اشتباهات گذشتمو توی همون گذشته خاک کردم!حتی اگه از تنهایی بمیرمم سمت تو نمیام.
در آسانسور که باز شد خواستم برم که ساعدمو گرفت.
با اخم برگشتم سمتش !
_به من دست نزن!
_نیما..
با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_من تنها نیستم بکش بیرون از من!
نا امید نگاهم کرد و گفت:
_ولی با این دل بی صاحابم..
انگشت اشارمو گذاشتم روی لبم و گفتم:
_هیس! دل تو عادت داره برا همه کف کنه! دل که نه دلستر..
**
منشی اش با دیدنم از سرجاش بلند شد و گفت:
_سلام آقا نیما خوب هستید؟
_سلام ممنون..هستن؟
_بله بزارید بهشون اطلاع بدم.
سری تکون دادم و به اطرافم دقت کردم. تغییراتی که به محل کارش داده بود جو رو با کار هماهنگ تر کرده بود.
_آقا نیما ، خانوم منتظرتونن.
در زدم و با شنیدن صدای بیا تو در رو باز کردم.
لبخند زدم و گفتم :
_بنفش
خندید و گفت:
_علیک سلام.
_سلام
_چه عجب
_رو تو برم من باید بگم تو اصلا میای سر بزنی به من؟کاری نکن بت بگم بنفش هااا!
_مگه الان نمیگی؟
خودمو مظلوم گرفتم و گفتم:
_باشه نمی گم میرم به یکی دیگه میگم!
_خب حالا خودتو لوس نکن.
_من کجا لوسم مرد ایده آلیم من که نگو.
_باید به اون دوس دخترت بگم زیادی رو نده بت که اعتماد بنفس زیادی نداشته باشیا..
_نه نه نگیا..تریپ منو بهم نریز دیگه بنفش.
_احتیاج داری بزنم تو پوزت ظاهر جنتلمن بازیات بریزه بهم.
بی حال ولو شدم رو کاناپه و ساعدم و گذاشتم روی پیشونیم.
_انقدر خستم بنفش..
نشست کنارم ، سرم و نوازش کرد.
_چرا چیشده؟
_از روزمرگی هام خستم ..
_میخوای یه مدت استراحت کن. کارات با من..
نفس عمیقی کشیدم.
بلند شدم و رفتم سمت پنجره.
در سکـوت گـوش خـراش خیـابـان
پیـرمـردی جـوان قـدم زنـان ایـستاده بـود!
۸۶.۳k
۲۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.