پارت ۱۱۴ آخرین تکه قلبم
#پارت_۱۱۴ #آخرین_تکه_قلبم
نیما
_نه .. تا این قضیه های نیاز تموم نشه نمی خوام برم مرخصی.
_چشمات برق میزنه نیما..
_واقعا؟
_آره چی تو سرته؟
_دلم می خواد این خستگیام با یه مسافرت در شه..مثلا مشهد..یا شمال..
_خب ؟
_خب نداره دیگه همین..
_همین؟برق چشمای تو بخاطر اون دختره اس..دوس داری اونم باشه نه؟
بی اختیار لبخند زدم.
_بنفش..از کجا می فهمی ؟
_از چشمات..
_دوس دارم وقتی که میرم شمال یا مشهد ماه عسل منو نیاز باشه.
_فکر خوبیه.. چرا نمیگیریش پس؟
_مطمئن نیستم بخشیده باشه منو.
_بهش بگو چرا رهاش کردی..
چشمامو محکم فشار دادم.
_گفتم .. ولی نه دلیل اصلیمو..!
_دلیل اصلیتو بگو بهش.
_نمیشه بنفش نمیشه..!
_چرا نشه آخه نیما؟ رفتن تو مثه یه خلع میمونه تو وجودش که همیشه ته ته حال خوبم که باشه از ته دل نمی تونه بخنده!
_همینجوری ام شده!
_پس بگو بهش.
_خستم .. می ترسم از طوفان بعدش.. می ترسم از اینکه حالش از اینی که هست بد تر شه!
_نترس..کاریو بکن که وجودش از این همه ابهام تهی شه!
دو دل نگاش کردم و گفتم:
_اگه نشد چی؟اگه بدتر شد..وای!
_نترس نیما بالاتر از سیاهی که رنگ روزای هممونه.. هر وقت حس کردی ممکنه اوضاع از اینی که هست بدتر شه بزار بدتر شه که خوبای دورت رو شن.. نترس از این حال! دندون درآوردن درد داره اما بعدش که دندون در میاری دیگه دلت نمی خواد دندونتو از دست بدی..از دستش نده ، نیازِ بدون غم و شادت رو از دست نده!
_میدونی؟
_چیو؟
_بعضی دخترا که میان تو زندگیت میفهمی چقدر فرق دارن..
_مثه نیاز؟
_آره مثه نیاز مثه تو!قبل اون با هیچ کس به جز تو درد و دل نمی کردم،وقتایی که نبودی انگار یه چیزی کم داشتم
_خب؟
_ولی از وقتی که اومد تو زندگیم از همون روز اول حس کردم که این از همه موندنی تره
واقعانم موند،فکر نمی کردم دوماه بشه اما شد دوماه سه ماه چهار ماه پنج ماه،یهو دیدم چند ساله باهمیم و شده مسکن دردام،دلیل خوب بودن حالم ولی فکر نمی کردم که عشقم باشه!
نشستم روی صندلی مخصوصش.
_ولی وقتی تموم کردیم،فکر کردم تهش یه هفته دو هفته نهایتا ۲۰ روز دپرسم و دوباره یادم میره و می تونم با این مشکل کنار بیام و همونی که همه دلشون می خواد بشه تهش با سحر ازدواج می کنم،اما..
_اما چی؟
_فرداشبش کسی نبود بگه شبخیری نیماییم،سحر رو که می دیدم و لبخند بهم می زد مثه همون موقع ها که به نیاز تعهد داشتم سرمو مینداختم پایین،بعد چند وقت که دپرس تر از روزای اول شده بودم غزاله اومد و گفت پاشو بریم من می خوام خرید کنم. خواستم نرم ولی چون خیلی اصرار کرد،دلم نیومد دلشو بشکونم و باهاش رفتم،رفت داخل یکی از مغازه های مانتو فروشی،منم مجبوری پشت سرش رفتم و با دیدن کسی که توی مغازه بود قلبم می خواست از جا بکنه،باورم نمی شد می بینمش و قلبم چرا انقدر محکم می زنه!
نیما
_نه .. تا این قضیه های نیاز تموم نشه نمی خوام برم مرخصی.
_چشمات برق میزنه نیما..
_واقعا؟
_آره چی تو سرته؟
_دلم می خواد این خستگیام با یه مسافرت در شه..مثلا مشهد..یا شمال..
_خب ؟
_خب نداره دیگه همین..
_همین؟برق چشمای تو بخاطر اون دختره اس..دوس داری اونم باشه نه؟
بی اختیار لبخند زدم.
_بنفش..از کجا می فهمی ؟
_از چشمات..
_دوس دارم وقتی که میرم شمال یا مشهد ماه عسل منو نیاز باشه.
_فکر خوبیه.. چرا نمیگیریش پس؟
_مطمئن نیستم بخشیده باشه منو.
_بهش بگو چرا رهاش کردی..
چشمامو محکم فشار دادم.
_گفتم .. ولی نه دلیل اصلیمو..!
_دلیل اصلیتو بگو بهش.
_نمیشه بنفش نمیشه..!
_چرا نشه آخه نیما؟ رفتن تو مثه یه خلع میمونه تو وجودش که همیشه ته ته حال خوبم که باشه از ته دل نمی تونه بخنده!
_همینجوری ام شده!
_پس بگو بهش.
_خستم .. می ترسم از طوفان بعدش.. می ترسم از اینکه حالش از اینی که هست بد تر شه!
_نترس..کاریو بکن که وجودش از این همه ابهام تهی شه!
دو دل نگاش کردم و گفتم:
_اگه نشد چی؟اگه بدتر شد..وای!
_نترس نیما بالاتر از سیاهی که رنگ روزای هممونه.. هر وقت حس کردی ممکنه اوضاع از اینی که هست بدتر شه بزار بدتر شه که خوبای دورت رو شن.. نترس از این حال! دندون درآوردن درد داره اما بعدش که دندون در میاری دیگه دلت نمی خواد دندونتو از دست بدی..از دستش نده ، نیازِ بدون غم و شادت رو از دست نده!
_میدونی؟
_چیو؟
_بعضی دخترا که میان تو زندگیت میفهمی چقدر فرق دارن..
_مثه نیاز؟
_آره مثه نیاز مثه تو!قبل اون با هیچ کس به جز تو درد و دل نمی کردم،وقتایی که نبودی انگار یه چیزی کم داشتم
_خب؟
_ولی از وقتی که اومد تو زندگیم از همون روز اول حس کردم که این از همه موندنی تره
واقعانم موند،فکر نمی کردم دوماه بشه اما شد دوماه سه ماه چهار ماه پنج ماه،یهو دیدم چند ساله باهمیم و شده مسکن دردام،دلیل خوب بودن حالم ولی فکر نمی کردم که عشقم باشه!
نشستم روی صندلی مخصوصش.
_ولی وقتی تموم کردیم،فکر کردم تهش یه هفته دو هفته نهایتا ۲۰ روز دپرسم و دوباره یادم میره و می تونم با این مشکل کنار بیام و همونی که همه دلشون می خواد بشه تهش با سحر ازدواج می کنم،اما..
_اما چی؟
_فرداشبش کسی نبود بگه شبخیری نیماییم،سحر رو که می دیدم و لبخند بهم می زد مثه همون موقع ها که به نیاز تعهد داشتم سرمو مینداختم پایین،بعد چند وقت که دپرس تر از روزای اول شده بودم غزاله اومد و گفت پاشو بریم من می خوام خرید کنم. خواستم نرم ولی چون خیلی اصرار کرد،دلم نیومد دلشو بشکونم و باهاش رفتم،رفت داخل یکی از مغازه های مانتو فروشی،منم مجبوری پشت سرش رفتم و با دیدن کسی که توی مغازه بود قلبم می خواست از جا بکنه،باورم نمی شد می بینمش و قلبم چرا انقدر محکم می زنه!
۱۴۶.۹k
۲۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.