پارت ۱۱۲ آخرین تکه قلبم
#پارت_۱۱۲ #آخرین_تکه_قلبم
نیاز:
تو این جا چیکار می کنی؟
پوفی کرد و گفت:
_چند بار میپرسی نیایش خانم؟
_نیاز..
_چی؟
_اسمم نیازِ
پوزخندی نشست روی لبش:
_سعی داری فضای حکم فرما رو آروم نگه داری؟اما نمیشه .. این آتیشیه که همه باید یه یک اندازه داخلش بسوزن!
از لحنش ترسیدم.. قلب بابا حاجی.. حال مامان.. !
بی شک زلزله در راه است..!
رفتم جلو تر درست روبه اش:
_هدفت چیه؟می خوای اوضاع از اینی که هست خراب تر شه؟
_هدفم دقیقا همینه می خوام حالا که ماه من مرده ماه آسمانو نابود کنم!
_تمومش کن بزار هرچی هست بین خودمون دوتا بمونه!
عصبی خندید ،به قصد نزدیک شدن به باباحاجی منو پس زد.
_کیش و مات نزدیکه چنگیز خان! به اون وکیل قلابی ام بگو خر خودشه.. من به زودی با قانون جواب تموم کثافت کاریاتو می دم.
دست اشاره اشو سمت بابا حاجی گرفت و گفت:
_چشم تو چشم جواب کاراتو پس می دی و چشم تو چشم می فهمونم با کی طرفی،تو نباید بمیری..
فضای سنگینی حکم فرما بود.
چی داشتم می شنیدم؟از چی حرف می زد؟!
رفتم سمتش.
_چی داری میگی؟!
زیر چشمی نگام کرد و روبه باباحاجی گفت:
_تو نباید بمیری ،باید زنده بمونی ، ببینی ، بسوزی و روزی هزار مرتبه بمیری،یک بار مرگ واست خیلی کمه..!
مامان با تعجب پرسید:
_چخبره اینجا؟این چه طرز صحبت با همچین مرد بزرگیه؟اصلا شما کی هستید؟
بدون حرف راه در رو پیش گرفت.
لحظه ای که خواست بره بیرون برگشت و تو چشمای مامان زل زد و گفت:
_آهو ..۲۵ ساله .. دختر حسین خان کوروشی و مژگان خجسته!
مامان از جاش بلند شد و رفت سمتش..صورت مامان به یک باره به سفیدی زد.
ترسیدم..خدا رو قسم دادم،مامانم نه خدا، مامانم نه!
رفتم سمتش و دستشو گرفتم:
_مامان جون آروم باش توضیح می دم واست همه چیو!
عصبی برگشت سمتم و گفت:
_تو می دونستی؟آره؟بابات مژگانو گرفته بوده؟
_منم به خدا تازه فهمیدم بعدم بابا که دیگه..
_هیس ساکت!
خواست بره سمت در که آهو در و بست.
تموم راه رو دویید.
منم پشت سرش.
_مامان تروخدا ندو واسه کمرت خوب نیست.
زمانی که رسید دم در آهو با موتور از اونجا دور شد.
مامان پشت سر موتور دویید و خورد زمین.
اخودمو رسوندم بهش:
_چیشدی؟
صورتش از درد جمع شد و گفت:
_پام..
شلوارشو دادم کنار ،خیلی بد جور زخم شده بود.
_الهی قربونت برم آخه این چه کاریه با خودت میکنی؟بزار برم کیف کمک های اولیه رو بیارم.
مچ دستمو گرفت.
_نه،خوبم من!
صورتشو نوازش کردم و گفتم:
_مامان تو رو خدا نگام کن،هرچی که بوده گذشته..
_خاک به سرم شده بوده و نمی دونستم..
به زحمت از جاش بلند شد.
دستشو گذاشت روی سرش و گفت:
_آخ سرم..
چشماش سیاهی رفت و خواست بیوفته که گرفتمش!
لعنت بهت آهو لعنت بهت بابا!چی کار کردید با قلب شکسته ی مامان بیچاره ی من؟
خدایا من بس نبودم؟حالا مامانمم باید بکشه؟
نیاز:
تو این جا چیکار می کنی؟
پوفی کرد و گفت:
_چند بار میپرسی نیایش خانم؟
_نیاز..
_چی؟
_اسمم نیازِ
پوزخندی نشست روی لبش:
_سعی داری فضای حکم فرما رو آروم نگه داری؟اما نمیشه .. این آتیشیه که همه باید یه یک اندازه داخلش بسوزن!
از لحنش ترسیدم.. قلب بابا حاجی.. حال مامان.. !
بی شک زلزله در راه است..!
رفتم جلو تر درست روبه اش:
_هدفت چیه؟می خوای اوضاع از اینی که هست خراب تر شه؟
_هدفم دقیقا همینه می خوام حالا که ماه من مرده ماه آسمانو نابود کنم!
_تمومش کن بزار هرچی هست بین خودمون دوتا بمونه!
عصبی خندید ،به قصد نزدیک شدن به باباحاجی منو پس زد.
_کیش و مات نزدیکه چنگیز خان! به اون وکیل قلابی ام بگو خر خودشه.. من به زودی با قانون جواب تموم کثافت کاریاتو می دم.
دست اشاره اشو سمت بابا حاجی گرفت و گفت:
_چشم تو چشم جواب کاراتو پس می دی و چشم تو چشم می فهمونم با کی طرفی،تو نباید بمیری..
فضای سنگینی حکم فرما بود.
چی داشتم می شنیدم؟از چی حرف می زد؟!
رفتم سمتش.
_چی داری میگی؟!
زیر چشمی نگام کرد و روبه باباحاجی گفت:
_تو نباید بمیری ،باید زنده بمونی ، ببینی ، بسوزی و روزی هزار مرتبه بمیری،یک بار مرگ واست خیلی کمه..!
مامان با تعجب پرسید:
_چخبره اینجا؟این چه طرز صحبت با همچین مرد بزرگیه؟اصلا شما کی هستید؟
بدون حرف راه در رو پیش گرفت.
لحظه ای که خواست بره بیرون برگشت و تو چشمای مامان زل زد و گفت:
_آهو ..۲۵ ساله .. دختر حسین خان کوروشی و مژگان خجسته!
مامان از جاش بلند شد و رفت سمتش..صورت مامان به یک باره به سفیدی زد.
ترسیدم..خدا رو قسم دادم،مامانم نه خدا، مامانم نه!
رفتم سمتش و دستشو گرفتم:
_مامان جون آروم باش توضیح می دم واست همه چیو!
عصبی برگشت سمتم و گفت:
_تو می دونستی؟آره؟بابات مژگانو گرفته بوده؟
_منم به خدا تازه فهمیدم بعدم بابا که دیگه..
_هیس ساکت!
خواست بره سمت در که آهو در و بست.
تموم راه رو دویید.
منم پشت سرش.
_مامان تروخدا ندو واسه کمرت خوب نیست.
زمانی که رسید دم در آهو با موتور از اونجا دور شد.
مامان پشت سر موتور دویید و خورد زمین.
اخودمو رسوندم بهش:
_چیشدی؟
صورتش از درد جمع شد و گفت:
_پام..
شلوارشو دادم کنار ،خیلی بد جور زخم شده بود.
_الهی قربونت برم آخه این چه کاریه با خودت میکنی؟بزار برم کیف کمک های اولیه رو بیارم.
مچ دستمو گرفت.
_نه،خوبم من!
صورتشو نوازش کردم و گفتم:
_مامان تو رو خدا نگام کن،هرچی که بوده گذشته..
_خاک به سرم شده بوده و نمی دونستم..
به زحمت از جاش بلند شد.
دستشو گذاشت روی سرش و گفت:
_آخ سرم..
چشماش سیاهی رفت و خواست بیوفته که گرفتمش!
لعنت بهت آهو لعنت بهت بابا!چی کار کردید با قلب شکسته ی مامان بیچاره ی من؟
خدایا من بس نبودم؟حالا مامانمم باید بکشه؟
۱۱۲.۴k
۱۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.