پارت ۱۱۱ آخرین تکه قلبم
#پارت_۱۱۱ #آخرین_تکه_قلبم
نیاز:
پله ها رو بالا رفتم.
بی صدا و آروم .. به یاد روزایی که مثل برق از این پله ها می دوییدم و زندگی برام با اررش تر از این بود که صرف آروم آروم بالا رفتن از پله هاش کنم!
باباحاجی روی مبل مخصوص خودش نشسته .
آخ..جای قلب من خالیه..جای مادرجون..چجوری تنهامون گذاشتی؟
نفس عمیقی کشیدم و سلام دادم.
باباجی جوابمو داد
_سلام عزیز باباحاجی ، بیا بشین..اینجا..
رفتم و کنازش نشستم.
_وقتشه..
سری تکون دادم و گفتم :
_باور نمی کنم که باید این مشکی رو در بیارم و عذادار روزام نباشم..دیگه عادت کردم بهش.. مگه چیه اگه تنم همین مشکی قشنگ باشه؟
_دیگه نه..
چشمامو روی هم گذاشتم.
اشک هام سرازیر شدن و همه واسه اولین بار اشک و ضعف منو دیدن.
نازنین غرق اشک بود.. سروش و آرش هردو غمگین و دلتنگ..
مامانم اندازه بیست سال پیر تر شده بود.
_شما بیشتر از چهل روزه عزاداری کردید.. هر چقدرم ناراحت باشین به اندازه ی منی که جون کندم تا قد کشید و جلوی چشمم پر پر شد،ناراحت نیستید!
عمه لباس روشنی داد دستم.
اشک توی چشماش میلغزید!
خندیدم.. از اون خنده هایی که اگه بابا بود اخم می کرد و می گفت
"زشته دختر نباید بلند بخنده!"
چشمامو بستم.. یادت بیار روز برفی که سرت از شدت درد در حال ترکیدن بود..
***
پلی بک به گذشته
شبخیری برای نیما فرستادم و از اتاقم زدم بیرون.
رفتم سمت بابام.
دو دل بودم اما غرورمو گذاشتم کنار و گفتم:
_بابا میشه بشینی روی زمین تا من بخوابم رو پات و سرمو بمالی تا خوب شه..
لبخند زد.. از اون لبخند های نیاز کُش!
_آره که میشینیم..بیا عزیز بابا..
دلم برا این عزیز بابا گفتنات پر زده بود آقای پدر!
سرم و گذاشتم روی پاش و بابا سرمو نوازش کرد.. طولی نکشید که هر چی درد توی سرم بود پرید و از بین رفت!
خدایا منو برگردون به روزایی که بابام عاشق ناز کشیدن و نوازش کردن من بود..!
***
برگشت به زمان حال
چشمامو باز کردم و گفتم:
_چی میشد الان بخوابم و ببینم هنوز سرم رو پای بابامه و داره نوازشش میکنه؟!
بابا حاجی دستموگرفت و گفت:
_بخاطر من رخت سیاتو عوض کن!
با اینکه دلم نمی خواست اما دلم نیومد روشو بندازم زمین!
_چشم.
از رو مبل بلند شدم و رفتم سمت اتاق.
خواستم در اتاقو باز کنم که در ورودی خونه با شدت باز شد.
آدمی که در رو باز کرده بود متعجب ترم کرد!
اون اینجا چی کار می کنه؟
رفتم سمش و گفتم:
_تو ؟
پوزخند تلخی نشست روی لبای خشکش.
_آره من،چیه مگه خونه ی پدری بابام نبوده اینجا؟
همه متعجب نگاش کردن!
بابا حاجی با اخم بهش نگاه کرد.
عمه متعجب و به حالت تمسخر گفت:
_با کسی کار دارید؟
پوزخند روی لبش پررنگ تر شد و گفت:
_با بزرگ این خونه!
عمه در حالی که متوجه وضعیت موجود نبود گفت:
_این چه طرزشه؟
خندید.. بلند و بی پروا!
نیاز:
پله ها رو بالا رفتم.
بی صدا و آروم .. به یاد روزایی که مثل برق از این پله ها می دوییدم و زندگی برام با اررش تر از این بود که صرف آروم آروم بالا رفتن از پله هاش کنم!
باباحاجی روی مبل مخصوص خودش نشسته .
آخ..جای قلب من خالیه..جای مادرجون..چجوری تنهامون گذاشتی؟
نفس عمیقی کشیدم و سلام دادم.
باباجی جوابمو داد
_سلام عزیز باباحاجی ، بیا بشین..اینجا..
رفتم و کنازش نشستم.
_وقتشه..
سری تکون دادم و گفتم :
_باور نمی کنم که باید این مشکی رو در بیارم و عذادار روزام نباشم..دیگه عادت کردم بهش.. مگه چیه اگه تنم همین مشکی قشنگ باشه؟
_دیگه نه..
چشمامو روی هم گذاشتم.
اشک هام سرازیر شدن و همه واسه اولین بار اشک و ضعف منو دیدن.
نازنین غرق اشک بود.. سروش و آرش هردو غمگین و دلتنگ..
مامانم اندازه بیست سال پیر تر شده بود.
_شما بیشتر از چهل روزه عزاداری کردید.. هر چقدرم ناراحت باشین به اندازه ی منی که جون کندم تا قد کشید و جلوی چشمم پر پر شد،ناراحت نیستید!
عمه لباس روشنی داد دستم.
اشک توی چشماش میلغزید!
خندیدم.. از اون خنده هایی که اگه بابا بود اخم می کرد و می گفت
"زشته دختر نباید بلند بخنده!"
چشمامو بستم.. یادت بیار روز برفی که سرت از شدت درد در حال ترکیدن بود..
***
پلی بک به گذشته
شبخیری برای نیما فرستادم و از اتاقم زدم بیرون.
رفتم سمت بابام.
دو دل بودم اما غرورمو گذاشتم کنار و گفتم:
_بابا میشه بشینی روی زمین تا من بخوابم رو پات و سرمو بمالی تا خوب شه..
لبخند زد.. از اون لبخند های نیاز کُش!
_آره که میشینیم..بیا عزیز بابا..
دلم برا این عزیز بابا گفتنات پر زده بود آقای پدر!
سرم و گذاشتم روی پاش و بابا سرمو نوازش کرد.. طولی نکشید که هر چی درد توی سرم بود پرید و از بین رفت!
خدایا منو برگردون به روزایی که بابام عاشق ناز کشیدن و نوازش کردن من بود..!
***
برگشت به زمان حال
چشمامو باز کردم و گفتم:
_چی میشد الان بخوابم و ببینم هنوز سرم رو پای بابامه و داره نوازشش میکنه؟!
بابا حاجی دستموگرفت و گفت:
_بخاطر من رخت سیاتو عوض کن!
با اینکه دلم نمی خواست اما دلم نیومد روشو بندازم زمین!
_چشم.
از رو مبل بلند شدم و رفتم سمت اتاق.
خواستم در اتاقو باز کنم که در ورودی خونه با شدت باز شد.
آدمی که در رو باز کرده بود متعجب ترم کرد!
اون اینجا چی کار می کنه؟
رفتم سمش و گفتم:
_تو ؟
پوزخند تلخی نشست روی لبای خشکش.
_آره من،چیه مگه خونه ی پدری بابام نبوده اینجا؟
همه متعجب نگاش کردن!
بابا حاجی با اخم بهش نگاه کرد.
عمه متعجب و به حالت تمسخر گفت:
_با کسی کار دارید؟
پوزخند روی لبش پررنگ تر شد و گفت:
_با بزرگ این خونه!
عمه در حالی که متوجه وضعیت موجود نبود گفت:
_این چه طرزشه؟
خندید.. بلند و بی پروا!
۱۴۶.۷k
۱۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.