در اتاقو بست و تیشرتشو در اورد و پرت کرد...
در اتاقو بست و تیشرتشو در اورد و پرت کرد...
چشمام گرد شد..سرمو انداختم پایین
خودشو پرت کرد روتخت...
_خب...فکر کنم...یونگ سوک
دستمو کشید که پرت شدم بغلش و محکم دستاشودورم حلقه کرد
+میشه یکم بخوابیم؟چند روزه درست نخوابیدم
_اخه تو این شلوغی؟...اینهمه ادم دنبال کارای عروسیمون اونوقت ما بخوابیم؟!
+بخواب... تا بیدار نشدم نرو
رومو کردم سمتش...چشماشو بسته بود..صداش زدم
_تهیونگ...
با صدایی که به زور شنیدم گفت:
+هم...
_منو دوست داری؟
+ام...اره
خندم گرفته بود...
_منو بیشتر دوست داری یا یونگسوک؟
اروم لبامو بو.سید
+هیس...
_باشه نگو...باهات قهرم
جواب نداد...فکر کنم دیگه خوابش برده بود...منم بعد از اینکه یکم با موهاش بازی کردم خوابم برد
..........
همش به ساعت نگاه میکردم...ته کجاست؟ چرا نمیاد دیگه...همش با ناخونام ور میرفتم...خیلی استرس داشتم...بهدامنم نگاه کردم ومرتبش کردم...همونلحظه در باز شد وته اومد داخل...با دیدنش سرجام خشکم زد...چقد این لباس تو تنش قشنگ بود...
اونم بدون هیچحرکتی بهم زل زده بود
یهو نگاشو ازم گرفت و به بالا نگاه کرد
اروم اروم رفتم سمتش...لبام از بغض میلرزید
دستاشو گرفتم...بهم زل زد...اشک توچشماش حلقه زده بود
خندید
+خدایا...هنوز باورم نشده...
قطره اشکش که چکید روگونه شو پاک کردم و با لبخند گفتم:
_انگار واقعا داریم مال همدیگه میشیم
همون لحظه در باز شد و هجین اومد داخل
+بیاید دیگه همه منتظرن و رفت بیرون
_من استرس دارم...
لبخند زد
+من کنارتم...پس استرس معنی نداره...
لبخند زدم
_میدونم ولی...
+هیس..دیگه ولی و اما نداریم
بازشو گرفت سمتم...
دستمو دورش حلقه کردم و اروم اروم راه افتادیم سمت سالن...خیلی سعی کردم حوری راه برم که لباسم زیر پام گیر نکنه...
جیمین که پشت میکروفن وایساده بود گفت:
+
چشمام گرد شد..سرمو انداختم پایین
خودشو پرت کرد روتخت...
_خب...فکر کنم...یونگ سوک
دستمو کشید که پرت شدم بغلش و محکم دستاشودورم حلقه کرد
+میشه یکم بخوابیم؟چند روزه درست نخوابیدم
_اخه تو این شلوغی؟...اینهمه ادم دنبال کارای عروسیمون اونوقت ما بخوابیم؟!
+بخواب... تا بیدار نشدم نرو
رومو کردم سمتش...چشماشو بسته بود..صداش زدم
_تهیونگ...
با صدایی که به زور شنیدم گفت:
+هم...
_منو دوست داری؟
+ام...اره
خندم گرفته بود...
_منو بیشتر دوست داری یا یونگسوک؟
اروم لبامو بو.سید
+هیس...
_باشه نگو...باهات قهرم
جواب نداد...فکر کنم دیگه خوابش برده بود...منم بعد از اینکه یکم با موهاش بازی کردم خوابم برد
..........
همش به ساعت نگاه میکردم...ته کجاست؟ چرا نمیاد دیگه...همش با ناخونام ور میرفتم...خیلی استرس داشتم...بهدامنم نگاه کردم ومرتبش کردم...همونلحظه در باز شد وته اومد داخل...با دیدنش سرجام خشکم زد...چقد این لباس تو تنش قشنگ بود...
اونم بدون هیچحرکتی بهم زل زده بود
یهو نگاشو ازم گرفت و به بالا نگاه کرد
اروم اروم رفتم سمتش...لبام از بغض میلرزید
دستاشو گرفتم...بهم زل زد...اشک توچشماش حلقه زده بود
خندید
+خدایا...هنوز باورم نشده...
قطره اشکش که چکید روگونه شو پاک کردم و با لبخند گفتم:
_انگار واقعا داریم مال همدیگه میشیم
همون لحظه در باز شد و هجین اومد داخل
+بیاید دیگه همه منتظرن و رفت بیرون
_من استرس دارم...
لبخند زد
+من کنارتم...پس استرس معنی نداره...
لبخند زدم
_میدونم ولی...
+هیس..دیگه ولی و اما نداریم
بازشو گرفت سمتم...
دستمو دورش حلقه کردم و اروم اروم راه افتادیم سمت سالن...خیلی سعی کردم حوری راه برم که لباسم زیر پام گیر نکنه...
جیمین که پشت میکروفن وایساده بود گفت:
+
۶.۰k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.