دختر شیطون بلا14
#دخترشیطونبلا14
جنگل خیلی شلوغ بود اما یه جای مناسب رو پیدا کردیم و زیراندازها رو پهن کردیم و چون ظهر شده بود، بساط جوجه رو به راه انداختیم.
ما سه تا مشغول سالاد درست کردن شدیم و اونا هم مشغول پختن جوجه ها و وقتی آماده شد همه دور سفره یکبار مصرفی که آورده بودیم نشستیم.
بعد از اینکه خوردیم، پسرارو مجبور کردیم که جمع و جور کنن و خودمونم پاشدیم والیبال بازی کردیم که البته بیست دقیقه بعدش هم پسرا بهمون پیوستن و شیش تایی ادامه دادیم.
حول و هوش یه ساعت و خورده ای بازی کردیم و وقتی خسته شدیم همه روی زیرانداز دراز کشیدیم.
به آسمون که از لابه لای برگ درختا مشخص بود زل زدم و به فکر فرو رفتم.
خاطرات مبهمی از مامان و بابا یادم بود چون وقتی پنج سالم بود تو یه تصادف جفتشون رو از دست داده بودم و بعد از اون من موندم و یه خروار مال و ثروت و عمو و زن عموی بدجنس و گشنه به پولم!
چندین سال به بهونه چاپیدنِ پولام من رو پیش خودشون نگه داشتن اما زمانی که بزرگ شدم و دیدم که میتونم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم، مستقل شدم و باهاشون قطع رابطه کردم اما...
_ هوی مهسا باتوام؟ الو
از فکر بیرون اومدم و رو به پرهام که صدام میکرد، گفتم:
_ چیه؟
_ تو پایه ای یا نه؟
_ پایه ی چی؟
_ دِکی، پس مگه گوش نمیدی؟
_ نه
_ تو چرا انق...
پگاه دستش رو در دهن پرهام گذاشت و با حرص گفت:
_ چقدر زر میزنی
و بعد رو به من گفت:
_ میخواییم جرئت و حقیقت بازی کنیم
_ آهان حله
این رو که گفتم پرهام سریع از سرجاش پاشد و گفت:
_ خب پس پاشید بازی کنیم که حوصلم سر رفت
امیرحسین خندید و رو بهش گفت:
_ هنوز ده دقیقه هم از والیبالمون نگذشته، کِی حوصلت سر رفت؟
_ منو که میدونی نمیتونم یجا بشینم
_ بله بله
یلدا یه سینی و بطری برداشت آورد و وسط دایره مون گذاشت و گفت:
_ ته بطری سمت هرکس که افتاد از اونی که سر بطری سمتش افتاده، میپرسه، حله؟
_ حله حله شروع کنیم
پرهام عین نخود آش پرید وسط و گفت:
_ من بطری رو میچرخونم
و بطری رو بین دستاش گرفت و محکم چرخوندش...
جنگل خیلی شلوغ بود اما یه جای مناسب رو پیدا کردیم و زیراندازها رو پهن کردیم و چون ظهر شده بود، بساط جوجه رو به راه انداختیم.
ما سه تا مشغول سالاد درست کردن شدیم و اونا هم مشغول پختن جوجه ها و وقتی آماده شد همه دور سفره یکبار مصرفی که آورده بودیم نشستیم.
بعد از اینکه خوردیم، پسرارو مجبور کردیم که جمع و جور کنن و خودمونم پاشدیم والیبال بازی کردیم که البته بیست دقیقه بعدش هم پسرا بهمون پیوستن و شیش تایی ادامه دادیم.
حول و هوش یه ساعت و خورده ای بازی کردیم و وقتی خسته شدیم همه روی زیرانداز دراز کشیدیم.
به آسمون که از لابه لای برگ درختا مشخص بود زل زدم و به فکر فرو رفتم.
خاطرات مبهمی از مامان و بابا یادم بود چون وقتی پنج سالم بود تو یه تصادف جفتشون رو از دست داده بودم و بعد از اون من موندم و یه خروار مال و ثروت و عمو و زن عموی بدجنس و گشنه به پولم!
چندین سال به بهونه چاپیدنِ پولام من رو پیش خودشون نگه داشتن اما زمانی که بزرگ شدم و دیدم که میتونم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم، مستقل شدم و باهاشون قطع رابطه کردم اما...
_ هوی مهسا باتوام؟ الو
از فکر بیرون اومدم و رو به پرهام که صدام میکرد، گفتم:
_ چیه؟
_ تو پایه ای یا نه؟
_ پایه ی چی؟
_ دِکی، پس مگه گوش نمیدی؟
_ نه
_ تو چرا انق...
پگاه دستش رو در دهن پرهام گذاشت و با حرص گفت:
_ چقدر زر میزنی
و بعد رو به من گفت:
_ میخواییم جرئت و حقیقت بازی کنیم
_ آهان حله
این رو که گفتم پرهام سریع از سرجاش پاشد و گفت:
_ خب پس پاشید بازی کنیم که حوصلم سر رفت
امیرحسین خندید و رو بهش گفت:
_ هنوز ده دقیقه هم از والیبالمون نگذشته، کِی حوصلت سر رفت؟
_ منو که میدونی نمیتونم یجا بشینم
_ بله بله
یلدا یه سینی و بطری برداشت آورد و وسط دایره مون گذاشت و گفت:
_ ته بطری سمت هرکس که افتاد از اونی که سر بطری سمتش افتاده، میپرسه، حله؟
_ حله حله شروع کنیم
پرهام عین نخود آش پرید وسط و گفت:
_ من بطری رو میچرخونم
و بطری رو بین دستاش گرفت و محکم چرخوندش...
۳.۲k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.