دختر شیطون بلا13
#دخترشیطونبلا13
آب به حدی سرد بود که برای چند لحظه نفسم بند اومد اما تحمل کردم و سریع خودم رو شستم و آب رو بستم.
با اون وضعیتم یادم رفته بود حوله بردارم و همینطوری وسط حموم ایستاده بودم و مثل سگ میلرزیدم.
دوتا تقه به در زدم و با لرزش گفتم:
_ بچه ها یکی حوله ی منو بده
اما هیچ صدایی نیومد پس در رو باز کردم و وقتی دیدم هیچکس تو اتاق نیست از حموم بیرون اومدم و سریع حوله ام که هنوز هم خشک نشده بود رو برداشتم و مشغول خشک کردن خودم شدم.
لباسام رو پوشیدم و یه کلاه هم روی سرم گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
بچه ها مشغول جمع کردن وسایل بودن و من بدون اینکه چیزی به روشون بیارم، گفتم:
_ همه چیز رو برداشتید؟
امیرحسین نگاهی بهم کرد و با خنده گفت:
_ عجیبه که ریلکسی
_ چرا نباشم؟
_ یلدا تعریف کرد که چیکار کردن
لبخندی زدم و گفتم:
_ هرکاری یه جوابی داره دیگه بالاخره!
_ اوه اوه بوی خطر میادا
با این حرف سامان پوزخندی زد و گفت:
_ من میرم تو ماشین، شماهام زود بیایید
سبدی که روی اُپِن بود رو برداشتم و بی توجه به مسخره بازی های یلدا و پگاه از سالن خارج شدم.
سبد رو داخل صندوق عقب گذاشتم و پشت فرمون نشستم.
از یه طرف جیگرم خنک شده بود که زده بودم تو صورت سامان و از یه طرف دیگه از اینکه بعدش هیچی نگفته بود عذاب وجدان داشتم اما خب از یه نظر هم حقش بود، مردتیکه بیشعور بهم میگه که من میخوام مخش رو بزنم!
با باز شدن در ماشین از فکر بیرون اومدم و به یلدا گفتم:
_ میریم جنگل دیگه؟
_ آره
_ همه چیز رو برداشتید؟
_ آره حله
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم؛ اینبار پگاه جلو نشست و یلدا عقب و البته پرهام هم اومد تو ماشین ما که گفتم:
_ تو برا چی میایی اینور؟
_ بابا اون دوتا یُبس نشستن تو ماشین، نه حرف میزنن، نه آهنگ میذارن، نه نمیذارن من قری چیزی بدم
دلم براش سوخت، واقعا راست میگفت و ترکیب سامان پاچه گیر و امیرحسینِ ساکت اصلا قابل تحمل نبود پس چیزی نگفتم و پشت سرماشین اونا راه افتادم.
بعد از بیست دقیقه به اونجایی که میخواستیم رسیدیم و بعد از پارک کردن ماشین ها، هرکس یکی از وسیله ها رو دستش گرفت و به سمت جنگل راه افتادیم تا یه جای درست حسابی پیدا کنیم و بشینیم...
آب به حدی سرد بود که برای چند لحظه نفسم بند اومد اما تحمل کردم و سریع خودم رو شستم و آب رو بستم.
با اون وضعیتم یادم رفته بود حوله بردارم و همینطوری وسط حموم ایستاده بودم و مثل سگ میلرزیدم.
دوتا تقه به در زدم و با لرزش گفتم:
_ بچه ها یکی حوله ی منو بده
اما هیچ صدایی نیومد پس در رو باز کردم و وقتی دیدم هیچکس تو اتاق نیست از حموم بیرون اومدم و سریع حوله ام که هنوز هم خشک نشده بود رو برداشتم و مشغول خشک کردن خودم شدم.
لباسام رو پوشیدم و یه کلاه هم روی سرم گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
بچه ها مشغول جمع کردن وسایل بودن و من بدون اینکه چیزی به روشون بیارم، گفتم:
_ همه چیز رو برداشتید؟
امیرحسین نگاهی بهم کرد و با خنده گفت:
_ عجیبه که ریلکسی
_ چرا نباشم؟
_ یلدا تعریف کرد که چیکار کردن
لبخندی زدم و گفتم:
_ هرکاری یه جوابی داره دیگه بالاخره!
_ اوه اوه بوی خطر میادا
با این حرف سامان پوزخندی زد و گفت:
_ من میرم تو ماشین، شماهام زود بیایید
سبدی که روی اُپِن بود رو برداشتم و بی توجه به مسخره بازی های یلدا و پگاه از سالن خارج شدم.
سبد رو داخل صندوق عقب گذاشتم و پشت فرمون نشستم.
از یه طرف جیگرم خنک شده بود که زده بودم تو صورت سامان و از یه طرف دیگه از اینکه بعدش هیچی نگفته بود عذاب وجدان داشتم اما خب از یه نظر هم حقش بود، مردتیکه بیشعور بهم میگه که من میخوام مخش رو بزنم!
با باز شدن در ماشین از فکر بیرون اومدم و به یلدا گفتم:
_ میریم جنگل دیگه؟
_ آره
_ همه چیز رو برداشتید؟
_ آره حله
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم؛ اینبار پگاه جلو نشست و یلدا عقب و البته پرهام هم اومد تو ماشین ما که گفتم:
_ تو برا چی میایی اینور؟
_ بابا اون دوتا یُبس نشستن تو ماشین، نه حرف میزنن، نه آهنگ میذارن، نه نمیذارن من قری چیزی بدم
دلم براش سوخت، واقعا راست میگفت و ترکیب سامان پاچه گیر و امیرحسینِ ساکت اصلا قابل تحمل نبود پس چیزی نگفتم و پشت سرماشین اونا راه افتادم.
بعد از بیست دقیقه به اونجایی که میخواستیم رسیدیم و بعد از پارک کردن ماشین ها، هرکس یکی از وسیله ها رو دستش گرفت و به سمت جنگل راه افتادیم تا یه جای درست حسابی پیدا کنیم و بشینیم...
۳.۹k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.