دختر شیطون بلا15
#دخترشیطونبلا15
بطری چرخید و چرخید و چرخید و تهش سمت یلدا و سرش سمت پرهام ایستاد که پرهام یکی زد تو سرش و گفت:
_ خدایا خودت نجاتم بده
یلدا نیشخندی زد و گفت:
_ خفه، جرئت یا حقیقت؟
_ خب الان خفه شم یا جواب بدم؟
_ جواب بده نمک
_ قطعا حقیقت
یلدا چشماش رو چرخوند و گفت:
_ صبرکن فکر کنم
_ جنبه داشته باش، نخوایی انتقام تمام اذیت کردنام رو بگیری
_ دقیقا قصدم همینه
و بالافاصله بشکنی زد و گفت:
_ آهان فهمیدم
_ بگو
_ اون لباس مجلسی مورد علاقه ی پگاه بود که رفته بودی از خشک شویی بگیری و الکی گفتی که اونا پاره اش کرده بودن...
پرهام حرفش رو قطع کرد و گفت:
_ الکی نگفتم
_ قرار شد حقیقت رو بگی، زود بگو چه بلایی سرش آوردی؟!
_ ای بابا تو خشک شویی خراب شد
_ پرهام حقیقت رو بگو!
پرهام یکم با ترس به پگاه کرد و گفت:
_ گمش کردم
_ چطوری؟ کامل توضیح بده
_ کیف پولم رو تو مغازه جا گذاشته بود و لباس رو گذاشتم رو کاپوت ماشین رفتم و اومدم دیگه لباس نبود!
با هر کلمه ای که میگفت پگاه عصبی تر میشد و آخرش با جیغ گفت:
_ پرهام میکشمت
و به سمتش حمله ور شد و مشغول کتک زدن و فحش دادن بهش شد.
انقدر زدش که خسته شد و اومد سرجاش نشست.
پرهام هم با اخم دست کبود شده از نیشگون های پگاه رو به یلدا نشون داد و گفت:
_ همینو میخواستی؟
_ حقته دروغگو
_ بی جنبه ها!
یلدا بهش توجهی نکرد و بطری رو برداشت و گفت:
_ آماده اید بچرخونم؟
_ بچرخون
بطری رو چرخوند و درآخر تهش سمت امیرحسین و سرش سمت من قرار گرفت که سریع گفتم:
_ حقیقت
_ خب بذار فکر کنم که چی بپرسم ازت!
_ فکر کن
یکم فکر کرد و بعد گفت:
_ تو جمع کسی هست که ازش متنفر باشی؟
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
_ میدونستم
_ چیو؟
_ اینکه سوالی که اذیت کننده باشه نمیپرسی
بطری چرخید و چرخید و چرخید و تهش سمت یلدا و سرش سمت پرهام ایستاد که پرهام یکی زد تو سرش و گفت:
_ خدایا خودت نجاتم بده
یلدا نیشخندی زد و گفت:
_ خفه، جرئت یا حقیقت؟
_ خب الان خفه شم یا جواب بدم؟
_ جواب بده نمک
_ قطعا حقیقت
یلدا چشماش رو چرخوند و گفت:
_ صبرکن فکر کنم
_ جنبه داشته باش، نخوایی انتقام تمام اذیت کردنام رو بگیری
_ دقیقا قصدم همینه
و بالافاصله بشکنی زد و گفت:
_ آهان فهمیدم
_ بگو
_ اون لباس مجلسی مورد علاقه ی پگاه بود که رفته بودی از خشک شویی بگیری و الکی گفتی که اونا پاره اش کرده بودن...
پرهام حرفش رو قطع کرد و گفت:
_ الکی نگفتم
_ قرار شد حقیقت رو بگی، زود بگو چه بلایی سرش آوردی؟!
_ ای بابا تو خشک شویی خراب شد
_ پرهام حقیقت رو بگو!
پرهام یکم با ترس به پگاه کرد و گفت:
_ گمش کردم
_ چطوری؟ کامل توضیح بده
_ کیف پولم رو تو مغازه جا گذاشته بود و لباس رو گذاشتم رو کاپوت ماشین رفتم و اومدم دیگه لباس نبود!
با هر کلمه ای که میگفت پگاه عصبی تر میشد و آخرش با جیغ گفت:
_ پرهام میکشمت
و به سمتش حمله ور شد و مشغول کتک زدن و فحش دادن بهش شد.
انقدر زدش که خسته شد و اومد سرجاش نشست.
پرهام هم با اخم دست کبود شده از نیشگون های پگاه رو به یلدا نشون داد و گفت:
_ همینو میخواستی؟
_ حقته دروغگو
_ بی جنبه ها!
یلدا بهش توجهی نکرد و بطری رو برداشت و گفت:
_ آماده اید بچرخونم؟
_ بچرخون
بطری رو چرخوند و درآخر تهش سمت امیرحسین و سرش سمت من قرار گرفت که سریع گفتم:
_ حقیقت
_ خب بذار فکر کنم که چی بپرسم ازت!
_ فکر کن
یکم فکر کرد و بعد گفت:
_ تو جمع کسی هست که ازش متنفر باشی؟
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
_ میدونستم
_ چیو؟
_ اینکه سوالی که اذیت کننده باشه نمیپرسی
۷.۰k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.