دختر شیطون بلا12
#دخترشیطونبلا12
با دست به سامان اشاره کردم و رو به پرهام گفتم:
_ والا از این آقا بپرس، من نمیدونم چطوری و کجا سوزوندمش که ازم کینه به دل گرفته و همش میاد رو مخم!
سامان با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_ چرا چرت و پرت میگی؟ تو میای از قصد خودتو میزنی بهم
_ من چقدر باید بدبخت باشم تا خودم رو به یه آدم مزخرفی مثل تو بزنم!
با پوزخند نگاهم کرد و گفت:
_ من که میدونم داری دهن خودت رو سرویس میکنی که مخم رو بزنی اما باید بگم تلاش نکن، من پا نمیدم!
یه چندثانیه تو بهت نگاهش کردم و بعد ناخودآگاه با دستم محکم تو صورتش کوبوندم و گفتم:
_ دفعه ی آخرت باشه با من اینطوری حرف میزنی عوضی!
سامان با تعجب بهم نگاه کرد؛ قطعا فکرش رو نمیکرد که همچین حرکتی رو انجام بدم و پرهام هم با چشمهای گشاد شده گفت:
_ عجب ضربه ی خفنی بود!
یه نگاه چپ بهش انداختم و گفتم:
_ قراره واسه ناهار چیکار کنیم؟
_ صفا سیتی جنگل جوج
_ خب پس سریع وسایلش رو حاضر کن تا منم برم به دخترا بگم حاضر بشن
و بدون توجه به سامانی که عین چوب خشک شده همونجا ایستاده بود، به سمت پله ها برگشتم و ازشون بالا رفتم.
انقدر از حرف سامان عصبی بودم که به کل یادم رفته بود چه بلایی سر دخترا آوردم و وارد اتاق شدم اما وارد شدن همانا و پاشیده شدن یه عالمه پودر توی صورتم همانا!
عوضیا سشوآ رو روشن کرده بودن و یه جعبه پنکیک خورد شده هم جلوش گرفته بودن و درنتیجه همه ی اینا به سمت من پاشیده شد و از سر تا پام پر از پنکیک شد!
دستام رو روی چشمام کشیدم و با جیغ گفتم:
_ وحشیا این چه کاری بود آخه؟!
جفتشون بلند زدن زیر خنده و من با حرص گفتم:
_ تازه حموم بودم خب!
_ دیگه هم نمیتونی بری!
_ چرا؟
_ ما دوتا رفتیم حموم و آب سردِ سرد شده
چشمام رو به زور باز کردم و با دیدنشون، گفتم:
_ چرا چرت میگید؟ شما که موهاتون خشکه
یلدا با تفکر یه نگاه به پگاه انداخت و گفت:
_ عه آره راست میگه ها، یعنی آب رو اشتباهی باز گذاشتیم و برای همین سرد شده؟!
_ آره فکر کنم، عه چقدر آب هدر رفتا!
بدون اینکه حتی یه ثانیه دیگه ریختشون رو تحمل کنم، به سمت حموم رفتم و لباسام رو درآوردم.
دوش رو باز کردم و به سمت آب داغ چرخوندمش اما آب همچنان سرد موند!
یکم منتظر موندم اما وقتی داغ نشد، چشمام رو بستم و رفتم زیر دوش ایستادم...
با دست به سامان اشاره کردم و رو به پرهام گفتم:
_ والا از این آقا بپرس، من نمیدونم چطوری و کجا سوزوندمش که ازم کینه به دل گرفته و همش میاد رو مخم!
سامان با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_ چرا چرت و پرت میگی؟ تو میای از قصد خودتو میزنی بهم
_ من چقدر باید بدبخت باشم تا خودم رو به یه آدم مزخرفی مثل تو بزنم!
با پوزخند نگاهم کرد و گفت:
_ من که میدونم داری دهن خودت رو سرویس میکنی که مخم رو بزنی اما باید بگم تلاش نکن، من پا نمیدم!
یه چندثانیه تو بهت نگاهش کردم و بعد ناخودآگاه با دستم محکم تو صورتش کوبوندم و گفتم:
_ دفعه ی آخرت باشه با من اینطوری حرف میزنی عوضی!
سامان با تعجب بهم نگاه کرد؛ قطعا فکرش رو نمیکرد که همچین حرکتی رو انجام بدم و پرهام هم با چشمهای گشاد شده گفت:
_ عجب ضربه ی خفنی بود!
یه نگاه چپ بهش انداختم و گفتم:
_ قراره واسه ناهار چیکار کنیم؟
_ صفا سیتی جنگل جوج
_ خب پس سریع وسایلش رو حاضر کن تا منم برم به دخترا بگم حاضر بشن
و بدون توجه به سامانی که عین چوب خشک شده همونجا ایستاده بود، به سمت پله ها برگشتم و ازشون بالا رفتم.
انقدر از حرف سامان عصبی بودم که به کل یادم رفته بود چه بلایی سر دخترا آوردم و وارد اتاق شدم اما وارد شدن همانا و پاشیده شدن یه عالمه پودر توی صورتم همانا!
عوضیا سشوآ رو روشن کرده بودن و یه جعبه پنکیک خورد شده هم جلوش گرفته بودن و درنتیجه همه ی اینا به سمت من پاشیده شد و از سر تا پام پر از پنکیک شد!
دستام رو روی چشمام کشیدم و با جیغ گفتم:
_ وحشیا این چه کاری بود آخه؟!
جفتشون بلند زدن زیر خنده و من با حرص گفتم:
_ تازه حموم بودم خب!
_ دیگه هم نمیتونی بری!
_ چرا؟
_ ما دوتا رفتیم حموم و آب سردِ سرد شده
چشمام رو به زور باز کردم و با دیدنشون، گفتم:
_ چرا چرت میگید؟ شما که موهاتون خشکه
یلدا با تفکر یه نگاه به پگاه انداخت و گفت:
_ عه آره راست میگه ها، یعنی آب رو اشتباهی باز گذاشتیم و برای همین سرد شده؟!
_ آره فکر کنم، عه چقدر آب هدر رفتا!
بدون اینکه حتی یه ثانیه دیگه ریختشون رو تحمل کنم، به سمت حموم رفتم و لباسام رو درآوردم.
دوش رو باز کردم و به سمت آب داغ چرخوندمش اما آب همچنان سرد موند!
یکم منتظر موندم اما وقتی داغ نشد، چشمام رو بستم و رفتم زیر دوش ایستادم...
۵.۱k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.