دختر شیطون بلا16
#دخترشیطونبلا16
بعد هم آرنجم رو به پهلوی پرهام زدم و گفتم:
_ یاد بگیر ببین چه باشخصیته
_ برو بابا، اینارو به یلدای وحشی بگو
یلدا کفشش رو از کنارش برداشت و به سمتش پرت کرد که البته پرهام جاخالی داد و گفت:
_ ببین، وحشی بودنش رو ثابت کردا
دستام رو به هم زدم و گفتم:
_ ساکت شید میخوام جواب بدم
همه سکوت کردن و منتظر بهم نگاه کردن که گفتم:
_ آره
_ خب از کی؟
لبخندی زدم و با صراحت گفتم:
_ از سامان
سامان بازم فکر نمیکرد این رو بگم و با پوزخند گفت:
_ دل به دل راه داره
_ خداروشکر!
یلدا بطری رو به سمتم گرفت و گفت:
_ بحث کردن ممنوع، بطری رو بچرخون
سرم رو تکون دادم و بدون اینکه دیگه بحث کنم بطری رو چرخوندم که تهش سمت پگاه و سرش سمت یلدا افتاد.
پگاه دستاش رو به هم زد و گفت:
_ خب خب حقیقت یا جرئت؟
_ حقیقت
دهنم رو کج کردم و گفتم:
_ عه همش که حقیقت شد، خب یه جرئت بگید
_ عزیزم اگه راست میگی این دفعه تو جرئت بگو
_ باشه میگم!
من و یلدا که حرف میزدیم پگاه درحال فکر کردن بود و وقتی حرفِ ما تموم شد، گفت:
_ یه پسری بود که ترم اول ازش خوشت میومدا، چیشد یهو بیخیالش شدی؟
یلدا با شنیدن این سوال صورتش قرمز شد و گفت:
_ همینطوری دیگه بیخیالش شدم
_ به قول خودت، حقیقت رو بگو!
_ آخه...
_ آخه نداریم، بدو
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ پیشنهاد بی شرمانه داد منم اول پوکوندمش و بعدم که ازش متنفر شدم!
سامان با شنیدن این حرف اخماش رفت تو هم و گفت:
_ گوه خورد؟! طرف کی بود؟ چرا همون موقع به من نگفتی؟
_ چون خودم درست حسابی جوابش رو دادم
_ به هرحال باید به من میگفتی
_ حالا که سه سال ازش گذشته دیگه
_ هنوز میبینیش پسره رو؟
_ نه بابا فارغ التحصیل شد و رفت!
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد اما اخماش هنوز تو هم بود.
یلدا تک فرزند بود و سامان هم همینطور و بخاطر اینکه زمان بچگیشون، همه با هم توی باغ پدربزرگشون زندگی میکردن یجورایی مثل یه خواهر و برادر و خیلی وابسته به هم بزرگ شده بودن و به همین خاطر الان سامان اینطوری روش غیرتی شد!
بعد هم آرنجم رو به پهلوی پرهام زدم و گفتم:
_ یاد بگیر ببین چه باشخصیته
_ برو بابا، اینارو به یلدای وحشی بگو
یلدا کفشش رو از کنارش برداشت و به سمتش پرت کرد که البته پرهام جاخالی داد و گفت:
_ ببین، وحشی بودنش رو ثابت کردا
دستام رو به هم زدم و گفتم:
_ ساکت شید میخوام جواب بدم
همه سکوت کردن و منتظر بهم نگاه کردن که گفتم:
_ آره
_ خب از کی؟
لبخندی زدم و با صراحت گفتم:
_ از سامان
سامان بازم فکر نمیکرد این رو بگم و با پوزخند گفت:
_ دل به دل راه داره
_ خداروشکر!
یلدا بطری رو به سمتم گرفت و گفت:
_ بحث کردن ممنوع، بطری رو بچرخون
سرم رو تکون دادم و بدون اینکه دیگه بحث کنم بطری رو چرخوندم که تهش سمت پگاه و سرش سمت یلدا افتاد.
پگاه دستاش رو به هم زد و گفت:
_ خب خب حقیقت یا جرئت؟
_ حقیقت
دهنم رو کج کردم و گفتم:
_ عه همش که حقیقت شد، خب یه جرئت بگید
_ عزیزم اگه راست میگی این دفعه تو جرئت بگو
_ باشه میگم!
من و یلدا که حرف میزدیم پگاه درحال فکر کردن بود و وقتی حرفِ ما تموم شد، گفت:
_ یه پسری بود که ترم اول ازش خوشت میومدا، چیشد یهو بیخیالش شدی؟
یلدا با شنیدن این سوال صورتش قرمز شد و گفت:
_ همینطوری دیگه بیخیالش شدم
_ به قول خودت، حقیقت رو بگو!
_ آخه...
_ آخه نداریم، بدو
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ پیشنهاد بی شرمانه داد منم اول پوکوندمش و بعدم که ازش متنفر شدم!
سامان با شنیدن این حرف اخماش رفت تو هم و گفت:
_ گوه خورد؟! طرف کی بود؟ چرا همون موقع به من نگفتی؟
_ چون خودم درست حسابی جوابش رو دادم
_ به هرحال باید به من میگفتی
_ حالا که سه سال ازش گذشته دیگه
_ هنوز میبینیش پسره رو؟
_ نه بابا فارغ التحصیل شد و رفت!
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد اما اخماش هنوز تو هم بود.
یلدا تک فرزند بود و سامان هم همینطور و بخاطر اینکه زمان بچگیشون، همه با هم توی باغ پدربزرگشون زندگی میکردن یجورایی مثل یه خواهر و برادر و خیلی وابسته به هم بزرگ شده بودن و به همین خاطر الان سامان اینطوری روش غیرتی شد!
۸.۱k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.